مجاورت بوشهر با دریا و آمدوشدهاى دریایى مسافران، جهانگردان، ماموران، بازرگانان و حتى مهاجمان و جنگجویان، رفتوآمد کشتىهاى بوشهرى به اقصینقاط جهان و ورود کشتىها از ملل مختلف به بوشهر، همهوهمه باعث شده تا تعداد فراوانى از واژههاى زبانهای ملتهای مختلف در میان واژههاى فارسىِ بوشهرى رواج پیدا کنند. از طرفى تداوم تمدنهاى باستانى مثل ایلامى، هخامنشى و ساسانى و گسترش این تمدنها تا عصر تولد بوشهر جدید، یعنى حدود دو قرن پیش، و ادامهی آن تا امروز نیز سبب حضور بسیارى از واژههاى پهلوى، فرس باستان و اوستایى در واژههاى بوشهرى شدهاند.
در واژهنامهی پیش رو، گلچینی از واژهها و اصطلاحات مرتبط با دریا و دریانوردی آمده است که من در کتاب زیر چاپ «فرهنگ واژههای بوشهری» آوردهام و این مختصر را برای انتشار در ماهنامهی «بندر و دریا» گزینش کردهام. البته که همانجا نیز از نوشتن اصطلاحات کشتى و کشتیرانی ـ بهطور جامع ـ خوددارى کردهام و یا بهندرت نوشتهام، زیرا اصطلاحات کشتى و لنج را جناب آقاى حمید شاهولى نوشتهاند و امید است که آن را به چاپ برسانند.
«واژههای اختصاصی دریا و دریانوردی در گویش بندر بوشهر» و در کل «فرهنگ واژههای بوشهری» با هدف کمک به حفظ و تداوم واژههای این گونهی زبانی گردآوری و تدوین شده است و مدخلهایی که در اینجا گنجانده شدهاند، واژههایی هستند که هنوز هم بیشتر آنها در میان مردم بندر بوشهر کاربرد دارند، اما ممکن است برخی از آنها در بین مردم دیگر بنادر استان بوشهر به شکلی دیگر بیان شوند. امیدوارم عزیزان صاحبدل و دانشمند در نوشتن واژهنامهی دیگر شهرستانها و بنادر استان بوشهر همراهى و همکارى کنند.
مجاورت بوشهر با دریا و آمدوشدهاى دریایى مسافران، جهانگردان، ماموران، بازرگانان و حتى مهاجمان و جنگجویان، رفتوآمد کشتىهاى بوشهرى به اقصینقاط جهان و ورود کشتىها از ملل مختلف به بوشهر، همهوهمه باعث شده تا تعداد فراوانى از واژههاى زبانهای ملتهای مختلف در میان واژههاى فارسىِ بوشهرى رواج پیدا کنند. از طرفى تداوم تمدنهاى باستانى مثل ایلامى، هخامنشى و ساسانى و گسترش این تمدنها تا عصر تولد بوشهر جدید، یعنى حدود دو قرن پیش، و ادامهی آن تا امروز نیز سبب حضور بسیارى از واژههاى پهلوى، فرس باستان و اوستایى در واژههاى بوشهرى شدهاند.
در واژهنامهی پیش رو، گلچینی از واژهها و اصطلاحات مرتبط با دریا و دریانوردی آمده است که من در کتاب زیر چاپ «فرهنگ واژههای بوشهری» آوردهام و این مختصر را برای انتشار در ماهنامهی «بندر و دریا» گزینش کردهام. البته که همانجا نیز از نوشتن اصطلاحات کشتى و کشتیرانی ـ بهطور جامع ـ خوددارى کردهام و یا بهندرت نوشتهام، زیرا اصطلاحات کشتى و لنج را جناب آقاى حمید شاهولى نوشتهاند و امید است که آن را به چاپ برسانند.
«واژههای اختصاصی دریا و دریانوردی در گویش بندر بوشهر» و در کل «فرهنگ واژههای بوشهری» با هدف کمک به حفظ و تداوم واژههای این گونهی زبانی گردآوری و تدوین شده است و مدخلهایی که در اینجا گنجانده شدهاند، واژههایی هستند که هنوز هم بیشتر آنها در میان مردم بندر بوشهر کاربرد دارند، اما ممکن است برخی از آنها در بین مردم دیگر بنادر استان بوشهر به شکلی دیگر بیان شوند. امیدوارم عزیزان صاحبدل و دانشمند در نوشتن واژهنامهی دیگر شهرستانها و بنادر استان بوشهر همراهى و همکارى کنند.
ا ِتْلَح: [ʔetlah] محل بستن میداف (پارو) به کلیت. کلیت قایق
اِرّز: [ʔerrez] متمایلشدن یا خمشدن کشتى بهطرف چپ یا راست. به فتح اول هم گویند.
اُزال: [ʔozɑl] شراع یا بادبان کشتى.
اِستَمبوش: [ʔestam buš] استنبوش. محل نصب پروانهی کشتى که میلشافت را به گریبکس مىرساند و پروانه به حرکت درمىآید.
اِستمبوى: [ʔestam boy] آماده، مجهز، به پا خاسته. معمولا براى کشتىای به کار مىبرند که آمادهی حرکت است. این واژه همان کلمهی (standby) انگلیسى است.
استِملنج: [ʔestem lanj] قایق یا کشتى موتورى یا دودى است که از کلمهی (stim) انگلیسی و لنج درست شده است. «استملنج همان جالیبوت دودى است» (خاطرات حسینقلىخان نظام مافى والى بوشهر در گذشته)
اِسکراب: [ʔeskerɑb] (ان) زنگزدایى از بدنهی کشتى و سایر فلزات براى آمادهکردن کار رنگآمیزى. اصل کلمه انگلیسى (skrɑb) و بهمعنى تراشیدن و پاککردن است.
ما که کردیم اسکراب جرمنى خونت خراب (محمدعلى دیسى)
اسکله: [ʔeskele] لنگرگاه، محل توقف کشتى.
اِسلاپ: [ʔeslɑp] چراغ راهنماى کشتى.
اَکّه: [ʔakke] پُر، کامل. مثلا کشتى از مسافر و بار اکّه است یعنى مملو است.
اِلیزه: [ʔelizeh] علامتدادن به کشتىهاى دیگر مبنىبر خرابى لنج یا کشتى دیگر و تقاضاى کمک.
اِنجینیر: [ʔenjineyr] همان (engineer) انگلیسى است بهمعنى مهندس، مدیر موتور کشتى، کسى که با موتورخانهی کشتى سروکار دارد. در بوشهر این شغل را در کشتىهاى بزرگ انجینیر و در کشتىهاى کوچک شوفر گویند.
اُنگُف: [ʔongof] لنگرانداختن و لنگرکشیدن کشتى.
اُو پیچ: [ʔow pič] جریان شدید موج و آب دریا.
اُو تند: [ʔow tond] جریان شدید جزر و مد دریا.
اودردول: [ʔowdardul] گرداب، گرداب دریایى.
اُودَلخ: [ʔowdalx] آب گلآلود که مناسب ماهیگیرى نیست.
اُو سیاه: [ʔowsiɑh] آب سیاه، محل پرعمق دریا که در اثر تراکم فراوان آب رنگِ آن به سیاهى مىزند. ناخدایان و دریانوردان بوشهرى معمولا نسبت به آب سیاه دریا حساسیت دارند، عمق زیاد دریا.
اوْ سیور: [ʔow seyur] جریان شدید و تند آب در هنگام جزرومد مانند گرداب.
اوشار: [ʔowšɑr] افتتاح کشتى و انداختن آن پس از ساختهشدن به دریا، راهیکردن کشتى براى اولین بار، این کار طى مراسم خاصى که با آواز و دمام همراه است انجام مىگیرد.
اُو موى: [ʔowmoy] آبماهى، قلیهماهى.
اُو وَلْم: [ʔow valm] صافبودن آب و مناسببودن هوا براى صید ماهى.
اُو هوا: [ʔow havɑ] آب و هوا، وضعیت جوّى.
باد: [bɑd] توفان. در بوشهر بادها به گونههاى مختلف موسمى و غیرموسمى وجود دارد که ناخدایان و ناورانان بوشهرى از آنها اطلاع کامل دارند مثل باد بحرى، باد برّى، باد بارح، بادُ تویْبه، لِکیذب، لحیمر، سُهیلى، سام، شمال، قوس، شهرین.
بادمراد: [bɑdmorɑd] باد موافق، بادى که براى حرکت کشتى مناسب است، باد شُرطه.
بارز: [bɑrez] جدا، جداکردن، جداشدن کشتى از اسکله، رهاشدن و جداشدن دو نفر که با هم دعوا مىکنند، جداکردن طناب کشتى از لنگرگاه.
باسیدون: [bɑsidun] (ف) محرّف باستیون (bɑstion) فرانسه است که در عهد قاجار باستیان مىگفتند. برج و بارو یا قلعهاى که در پوزهی بوشهر ضلع انتهایى شمال بوشهر (محل اسکلهی نیروى دریایى امروز) قرار داشت. این قلعه که امروز اثرى از آن نیست در زمان نادرشاه پىگذارى و در زمان قاجار (ناصرالدین شاه) مرمت و تکمیل شد و بعدها بهصورت زمینى صاف در رأس شبهجزیرهی بوشهر درآمد و چشمانداز دریا را دوبرابر مىکرد، امروزه پارکینگ و محل نگهدارى صدها کانتینر بارى شده است.
بال: [bɑl] قسمت بالایى تور ماهیگیرى.
بالا: [bɑlɑ] واحد ارتفاع. بهاندازهی اندام آدمى، واحد عمق براى اندازهگیرى بلنداى دیوار، عمق چاه، عمق آب، آبانبار و غیره. اندازهگیرى ژرفاى آب دریا. مثلا مىگویند این چاه پنج بالا، بلندى دارد یعنى بهاندازهی جمع اندام پنج نفر، حدود هشت یا نه متر، بلندى دارد، آب دریا در این نقطه به ده بالا مىرسد. امروزه از این واحد فرضى استفاده نمىشود.
بالول: [bɑlul] نوعى ماهى است بهشکل ماهى هامور اما کوچکتر. این ماهى پس از صیدشدن تا مدتى زنده مىماند، حتى تا موقع پختهشدن. جملهاى بین مردم رایج است که این ماهى به پدر و مادرش گفته است: تا خارهایم را سرِ تلگدون (آشغالدان) نریختهاند منتظرم باشید.
بتّانه: [battane] کفپوش ته قایق که از گرز نخل تهیه مىکنند.
بُتلر: [botleyr] (ان) مامور پذیرایى در کشتى، آبدارچى. این واژه انگلیسى است، (butler) در این زبان بهمعنى ساقى، آبدار و آبدارچى است.
بتّیل: [bettil] کشتى چوبى بادبانى مخصوص صید مروارید.
بحریه: [bahriye] نیروى دریایى و سرباز دریایى، در زمان تاسیس نیروى دریایى (1314ش) بعضى از خانوادهها نام دختر خود را بحریه مىگذاشتند.
بدسِنات: [badsenɑt] سنات پهلوگرفتن کشتى به اسکله است و بدسنات پهلوگرفتن کشتى با دشوارى، گاهى ناهماهنگى میان محل نصب قطبنماى کشتى (دیره) با شکل آیرودینامیکى بدنهی کشتى در رسیدن کشتى به مقصد یا اسکله دشوارى ایجاد مىکند، به این نوع کشتى اصطلاحا بدسنات گویند.
بَر: [bar] خشکى، مقابل بحر.
برّانى: [barrɑni] غریبه، بیگانه، غریبههایى که از طریق خشکى به بوشهر آمدهاند، در مقابل بحرانى یعنى کسانى که از طریق دریا وارد بوشهر شده و مسکن گزیدهاند.
بُرد: [bord] (ان) پهلوى کشتى، کنار کشتى، در اصل [board] انگلیسى بهمعنى عرشهی کشتى، سوار کشتى شدن. (فرهنگ حییم) بریم برد غُراب یعنى بردیم کنار کشتى.
بَردالعجوز: [bardol ʔajuz] سرماى پیرزن (پیرزنکش) سرماى بسیارشدید اواخر زمستان از 20 اسفند بهمدت 10 روز.
برشوندن: [beršondan] برشتهکردن، برشاندن، سرخکردن، معمولا سرخکردن ماهى در ماهیتابه.
برشونده: سرخشده، ماهى برشونده، سرخشده، برشتهشده.
برشیدن: برشتهشدن، پختهشدن.
برشیده: برشتهشده، سرخشده.
بَرمیْل: [bermil] چوبى که جهت استحکام بیشتر بر روى میل سینه (جلو) یا میل تَفَر عقب کشتى نصب مىشود.
بَرّو: [barrow] خشکى در مقابل دریا. باد برّو یعنى بادى که از طرف خشکى مىوزد، در مقابل باد بحرى که از طرف دریا مىوزد. باد برّى هم گویند.
بطّالى: [battali] عمق کم آب در هنگام اندازهگیرى که براى کشتىها حادثهساز است.
بغله: [baqale] (ع) در اصل بَغْله بهمعنى قاطر و مؤنث بَغْل و بغّال بهمعنى قاطرچى است. در بوشهر نوعى کشتى است که آن را «بَغَله» تلفظ کنند، اما تلفظ درست آن همان «بَغْله»ی عربى است. در شکل فارسى آن را بَگْله هم گویند. در قدیم بهوسیلهی بَغَله اسب یا مالالتّجاره به هندوستان یا بنادر دیگر دنیا حمل مىشد.
بگّاره: [baggɑre] نوعى قایق است که قسمت عقب آن پهن و قسمت جلوی آن باریک و مایل به پایین است. قایق سفرى. باید بقره و بقارهی عربى بهمعنى گاو باشد چنانکه بَغَله بهمعنى قاطر است.
بُلت: [bolt] (ان) مُهرهی آهنى که اُسکرو (skrew) در آن پیچ مىشود. وزنهاى سربى که با قلاب بر سر نخ (خیط) مىبندند تا جهت انداختن قلاب به دریا سنگین شود و خیط تا دوردست برود و ماهى بر سر قلاب آید. چون در پارهاى موارد مهرهی آهنى به نخ مىبندند، به آن وزنهی بلت گویند. وزنهی سنگینى که جهت اندازهگیرى عمق آب به نخ مىبندند.
بُلت: دیوارهی حایل بین دریا و خشکى، به اسکله یا بندر هم بُلت گویند.
بلد: [belad] راهنما، راهنماى دریایى.
بلم: [balam] قایق.
بمبک: [bambok] کوسه.
بمبکدمى: کوسهاى که دمزده شده و به شکار آدمیزاد عادت کرده باشد.
بمبک گرگ: کوسهی بسیاروحشى و حملهکننده.
بمبوتى: [bambuti] (هـ) پیلهور، معاملهگر، کسى است که اجناس را از کشتى یا خارج از کشور وارد شهر مىکند و مىفروشد. این واژه هندى است.
بندیْره: [bondeyre] چوبى تقریبا بهارتفاع یک متر که در عقب کشتى نصب مىشود و چراغ بر سر آن مىآویزند، چوب پرچم نیز است.
بوسیه: [buseye] قسمت بالاى میل (تفر) یا قسمت عقب کشتى که تقریبا یک متر از بدنهی کشتى بلندتر است. بوسیهی سینه نیز در قسمت جلوی کشتى قرار دارد.
بولت: [bolt] دیوار یا سدى که در ساحل دریا مىکشند تا آب وارد شهر نشود، دیوار ساحلى. بُلت
بولت: وزنهی سربى که برسر خیط و قلاب ماهیگیرى وصل مىکنند تا براى پرتاب به طرف دریا سنگین باشد و سنگینى آن سبب تسهیل در پرتاب قلاب، که به خیط ماهیگیرى وصل است، بشود.
بوم: [bum] نوعى کشتى ساخت بنادر جنوبى ایران و کشورهاى آن سوى خلیج فارس. این کشتى چوبى از موتور لنج بزرگتر است. سابقا نیروى محرکهی این کشتى باد و بادبان بود، ولى در حال حاضر با کمک نیروى محرکه موتورهاى دیزلى و برقى به حرکت درمىآید. فرق آن با لنج آن است که سینه و تفر (عقب) آن کشیدهتر و ظرفیت آن بیشتر از لنج است. بوم ممکن است داراى یک دکل یا دو دکل باشد که در صورت اخیر با دو شراع یا دو بادبان به حرکت درمىآید.
بویه: [boye] (ان) فانوس دریایى. اصل آن انگلیسى است. انواع مختلف دارد و مطابق عمق یا کمعمقى آب دریا نام آن تغییر مىکند.
بیاه: [biyah] نوعى ماهى خلیج فارس و بوشهر که نوعى از آن به بیاه عربى معروف است. این ماهى از نوع درجه یک نیست. زنان شیرده براى افزایش شیر از این ماهى مىخورند.
بیاهو: [biyahu] همان ماهى بیاه است.
بىرشت: [birešt] زنجیرهاى دو طرف سکان کشتى.
بیس: [bis] (ان) شاسى کشتى، چوب قوى و محکم سرتاسرى ته کشتى که تمام بدنهی کشتى روى آن قرار دارد. این اسم همان واژهی (base) انگلیسى به معنى ستون، قاعده، اساس، اصل و شالوده است.
بیو: [biyu] اطراف لنج بغل و کنارههاى کشتى
پاچمپلیس: [pɑčampelis] تلفظ محلى براى کشتى پرسپولیس. کشتى پرسپولیس توسط ناصرالدین شاه از کشور آلمان خریدارى شد و پس از مدتى به گل نشست، اخیرا پس از حدود 100 سال لاشه پرسپولیس از گل و آب بیرون آورده و در موزه گذاشتهاند.
پاچیل: [pɑčil] پاچیله، نردههاى حصیرى به هم بافتهاى که در آب دریا نزدیک ساحل فرو مىبرند، هنگام بالاآمدن آب (مدّ) ماهىها در پشت آن که مانند سد است مىروند و در وقت پایینرفتن آب (جزر) در پشت پاچیلها مىمانند و شکار مىشوند.
پاروف: [pɑruf] پارو، مترادف با جاروف (جارو) اصل آن پاىروب است، مثل جارو که جاىروب مىباشد.
پاریاب: [pɑryɑb] فاریاب، پاریو (pariyow) کشت آبى، در مقابل بَش (baš) که کشت دیمى است. پاریاب از سه جزء تشکیل شده است: پا (پا) رى (روى) آب (آب) به کشتى گویند که در کنار رودخانه به عمل مىآید و از آب باران استفاده نمىکند. مزرعهاى که پایش روى آب یا در آب است.
پُت: [pot] دریچهی کشتى.
پرسپولیس: [perspolis] اولین کشتى جنگى ایران که بهدستور ناصرالدینشاه در سال 1301 ق، ژانویهی 1885 م، توسط مرتضىخان پسر علىقلىخان مخبرالدوله، که در آلمان درس مىخواند، خریدارى شد و در سال 1303 ق به بوشهر رسید.
پرشنپولیس: polis] [peršen تلفظ دیگرى از پرسپولیس، کشتى جنگى ناصرالدینشاه.
پزو: [pozow] کف و علفهاى دریایى که همراه با موج به کنار ساحل مىرسند. این کلمه باید پساُو یا پساب باشد.
پشنگه: [pešenge] (پ) پاشیدهشدن آب بهصورت قطرات بر چیزى، پخششدن قطرات آب، ترشح آب. آب که به زمین ریخته مىشود، قطراتى از آن به هوا مىرود، این قطرات را پشنگه گویند. در پهلوى (pašajak) (فرهنگ پهلوی)
پلاسزدن: [pelɑs z.] بافتن طناب براى کشتى.
پلهکَرکابى: [pelle karkɑbi] پلهی کشتى، شامل دو طناب بلند است که چوبهاى بهموازاتهم مثل پلکان در میان این دو طناب موازى وصل شده و از بالا تا پایین کشتى، همسطح آب، آویزان است و وسیلهی بالا و پایین رفتن مسافر و کارکنان کشتى است. پس از استفاده آن را به بالا مىکشند و در گوشهاى از عرشه جمع و نگهدارى مىکنند. (علىاکبر خالصى)
امروزه در کشتىهاى بزرگ و کوچک از این پلهها استفاده نمىشود یا بهندرت استفاده میشود.
پنچارى: [penčɑri] دیدبانى از بالاى دکل کشتى براى دیدن خشکى یا کشتىهاى دیگر.
پوّاره: [pavvɑre] لنگر کشتى که چهار یا شش شاخه است که در هنگام توقف کشتى به دریا مىاندازند تا کشتى حرکت نکند. در بعضى بنادر آن را «پاوره» گویند.
پوپ: [pup] قسمت جلوی کشتى (پوپ سینه) و قسمت عقب کشتى (پوپ تفر).
پوزه: [puze] باریکهی خشکى که در آب دریا فرو رفته، جاى باریک و کمعرض، فرورفتگى خشکى در آب، منسوب به پوز مثل دماغه، لبه، گوشه.
پوزهباسیدون: [puze bɑsidun] فرورفتگى خشکى در آب در انتهاى شبهجزیرهی بوشهر که امروزه خوابگاه و توقفگاه کانتینرها شده است.
پوس: [pus] نوعى موجشکن.
پى: [pey] ارتفاع آب. هر وقت ارتفاع آب دریا بهاندازهی اندام یک انسان باشد بهطورىکه پایش روى زمینِ کفِ دریا برسد مىگویند «آب پى است» یعنى مىتوان در آن ایستاد. بلندى بیشتر آب را «بىپى» گویند.
پیسو: [pisu] نوعى ماهى دریایى بزرگ و سیاهرنگ غیرخوراکى. نوعى دلفین است که بسیارباهوش است و شایع است که در حوادث دریایى به غرقشدگان کمک مىکند.
پیکو: [piku] نوعى ماهى کمارزش و نسبتا نامرغوب که کمگوشت و پرتیغ است. در قدیم همراه با ماهى سرخو در یک ردیف بود بهطورىکه ماهى سرخو هم در قدیم نمىخوردند. مثلا مىگفتند سنگ بازار ماهى سرخو و پیکو است، اما کسى نمىخرد. یعنى بازار پر است.
تابک: [tɑbok] تابوک، پهلوگرفتن، نزدیک کشتى، پهلوگرفتن کشتى کنار اسکله تابکرفتن، پهلوگرفتن، بیو تابک یعنى بیا نزدیک.
تاش: [tɑš] کف دریا که معمولا ماسهاى است و در هنگام جزر دریا نمایان میشود. کف دریا بهواسطهی آمد و رفت آب راهراه مىشود.
تالى من: [tɑliman] (ان) بارشمار، آمارگیر در کشتى و روى اسکله.
تاه: [tɑh] عبور کشتى از خور، گذشتن و عبورکردن.
ترّاد: [tarrɑd] (ع) نوعى قایق کوچک، ترّاده.
تشاله: [tešɑle] حمل کالا بهوسیلهی قایقها و لنجهایى که بار را از کشتى به بندر و برعکس حملونقل مىکنند، پیشتر که امکان پهلوگرفتن کشتىهاى بزرگ در گمرک بندر نبود، کشتى بزرگ در فاصلهی حدود شش کیلومترى بندر لنگر مىانداخت و بار و کالاى آن بهوسیلهی تشاله به بندر مىرسید. امروزه بهواسطهی وجود اسکله در بندر چنین کارى کمتر انجام مىگیرد. به لنجها و قایقهایى که این کار را انجام مىدادند نیز اصطلاحا تشاله مىگفتند.
تِفار: [tefɑr] لنگ یا پارچهاى که جاشو یا صیاد مروارید در هنگام زیر آب رفتن بهجاى شلوار مىپوشد.
تگبوت: [tagbut] (ان) کشتى یدککش، کشتى کوچکى که کشتىهاى بزرگ را به داخل بندرگاه راهنمایى مىکند یا شناورهاى بىموتور را بکسل مىکند و به دنبال خود مىکشد.
تِندیل: [tendeyl] (ان) سرپرست یک دسته کارگر در کشتى، این کلمه در اصل (tindɑl) انگلیسى است که در هندى هم تِندیل گویند.
تهرّیج: [taharrij] ترّیج، بدنه یا دیوارهی کشتى، بالاترین تختهی دیوارهی لنج، در بوشهر «tarrij» گویند.
تیوْ: [tiyow] مرکز تجارت، اسکلهی قدیم بوشهر در جایى که امروز ادارهبندر واقع است، پایانهی آبى و محل توقف کشتىها، لنجها و بومهاى بزرگ و کوچک در آنجا لنگر مىانداختند. انبارهاى متعدد کالا در حوالى آن قرار داشت. ملوانان، ناخدایان و جاشوان و پیلهوران در قهوهخانهی نزدیک تیو مشهور به قهوهخانهی کاکى (kɑki) رفع خستگى و استراحت مىکردند. مذاکرات مهم اقتصادى، دریانوردى و اجتماعى روز در این قهوهخانه انجام مىگرفت، حتى مشهور است که کنسول و کارمندان کنسولگرى انگلیس در بوشهر نیز به منظور کسب اطلاعات در این قهوهخانه آمدورفت مىکردند. قهوهخانه توسط دو برادر به نامهاى ماندنى کاکى و مهدى کاکى اداره مىشد. امروزه اثرى از تیو و قهوهخانهی کاکى نیست، تیو از دو کلمه انگلیسى[trade organisation] یا مرکز تجارت تشکیل مىشد.
جالبوت: [jɑlbut] قایق کوچک، این اسم از دو کلمه ترکیب شده «جال» که در زبان هندى تور و دام است و «بوت» در زبان انگلیسى قایق است، جالبوت قایق ماهیگیرى است. در انگلیسى (yalibout) و در لهجهی بوشهر جلبوت گفته مىشود. قایق کمکى کشتى، قایق نجات.
جالى: [jɑli] سرپوش خن کشتى در خَن یا انبار کشتى، این واژه هندى است به معنى تور، سرپوش تورى، درپوش مخزن و محل بار کشتى.
جِپ: [jep] کوچکترین بادبان کشتى که مثلثى شکل است، شراع کوچک. ناخدایان جیب گویند.
جتى: [jetti] اسکله، بارانداز، اصل کلمه انگلیسى است، اسکلهی چوبى.
جَمّه: [jamme] ته قایق یا کشتى که آبهاى زاید در آنجا جمع مىشود. به این آب، آب جمّه گویند که حتما باید تخلیه شود.
جهاز: [jahɑz] کشتى. اصطلاحا براى همهنوع کشتى و اختصاصا براى کشتى چوبى.
جى: [ji] چوبى که به سکان کشتى متصل مىشود.
چُپو: [čopow] تلمبه، خالىکردن آب کشتى، چپوزدن یعنى تلمبهزدن.
چِکّار: [čekkɑr] پر، لبریز، کشتى پر از بار و کالا، کشتى چکّار است یعنى کشتى پر و لبریز است.
چَم: [čam] پیچ رودخانه. جایى که رودخانه حالت خمیده و پیچ مىیابد.
چور: [čowr] گودالهایى که در سطوح صفحات مرجانى زیر آب دریا وجود دارد و آنجا عمق آب از دیگر نقاط محل بیشتر است.
چیبال: [čibɑl] نوعى نى که در گرگوربافى از آن استفاده مىشود.
چیف چندل: [čif čandal] همان (shipchanduer) انگلیسى است و در اصطلاح کشتیرانى به کسى گویند که براى کشتىنشینان آذوقه تهیه مىکند.
چیله گوى: [čile goy] پلهی کرکابى یا پلهی طنابى کشتى که به هنگام اضطرار براى بالارفتن یا پایینآمدن از کشتى از آن استفاده مىکنند. (علىاکبر خالصى)
حَشینه: [hašine] ماهى کوچکى که آن را خشک یا کنسرو مىکنند، ساردین.
حیرون: [hirun] هیرون، جنوب، طرف جنوب، مقابل شمال.
حیرونى: هیرونى، جنوبى.
حیلو: [hilu] دام، دیوار، حایل، تور بسیارطولانى است که در دریا بهصورت دیوار قرار مىدهند و ماهىها هنگام مدّ آب در چشمهها یا در پشت آن مىمانند و در هنگام جزر یا عقبرفتن آب نمىتوانند برگردند و اینگونه آنها را جمع مىکنند. فصل حیلو فصل فراوانى ماهى است.
خار: [xɑr] تیغ، خار درخت، خار ماهى.
خارو: [xɑru] نوعى ماهى درجه دو و سه که خارهاى بسیار دارد و براى تنورىکردن یا دَلّهانداختن (کنسروکردن محلى) مناسب است.
خِرّت: [xerret] گیرکردن قلاب ماهیگیرى پشت سنگ و کلمه دیگرى نیز که همین معنى مىدهد شِیّر [šeyyer] بر وزن دیّر است. وقتى قلاب از پشت سنگ که در آب است رها و آزاد شد مىگویند «ودّر» (vedder) شد. پارهشدن طناب ماهیگیرى بهوسیلهی سنگ گسّار نیز گویند.
خَسّاگ: [xassɑg] ماهى مرکب، هشتپا، اختاپوس.
خلبوس: [xalbus] گرهخورده. نخ یا خیط ماهیگیرى که در هم برود و چپه شود. به نخِ خلبوس «رچو» (roču) هم گویند یعنى طناب درهمشده.
خَن: [xan] انبار کشتى، قسمت زیرین کشتى که محل بار است.
خَواهِر: [xovɑher] هواى آرام و زمانى که دریا صاف و آرام است. خَواهِر هم گویند.
خور: [xur] آبراه و پیشرفتگى پهن یا باریک آب دریا در خشکى که محل عبور یا توقف کشتىهاى کوچک و بزرگ است.
خیط: [xeyt] نخ، نخ ماهیگیرى که قلاب به آن وصل مىشود.
دامر: [dɑmer] موادى که به پنبه آغشته مىکنند و با آن درزها و روزنههاى بدنهی کشتى را مىپوشانند معمولا دامر با قیر همراه است و مىگویند قیر و دامر.
دباش: [debɑš] تاجرى که براى کارکنان کشتى غذا و مایحتاج دیگر را تهیه مىکند و به کشتى مىفرستد به نظر مىرسد مخفف کلمه «دهباش» بهمعنى بزرگ و رئیس ده باشد. در فرهنگ اردو، کلمهی دباش دیده نشد.
دِریا: [deryɑ] دریا، دَریا.
دریابیگى: [daryɑ beygi] مرکب از کلمهی دریا و بیگى بهمعنى رئیس، حاکم، فرمانده دریا، حکومت سواحل و بنادر، امیر دریا، در قدیم به حکام بوشهر و بندر عباس گفته مىشد، مثل احمدخان دریابیگى
دَفرا: [dafrɑ] حرکتکردن کشتى از لنگرگاه، راهافتادن هر وسیلهی نقلیهی دیگر، اما بیشتر ویژهی کشتى است.
دک: [dek] (ان) عرشهی کشتى، این واژه انگلیسى است.
دک: برخورد ته کشتى در دریا با زمین در جایى که عمق آب کم باشد. گاهى دکزدن باعث شکستهشدن کشتى مخصوصا کشتى چوبى میشود.
دِگَل: [degal] دکل کشتى، تیر میان کشتى که باعث راست و مستقیم ماندن کشتى مىشود. دِکَل هم مىگویند.
دَم: [dam] کنار، نزدیک، دم دریا یعنى کنار دریا، دم دیوار یعنى کنار دیوار.
دِمریج: [demereyj] (ان) اصل کلمه در انگلیسى (demurrage) است بهمعنى غرامت و در اصطلاح بار و کشتى تعهد تخلیهی بار از کشتى است در یک زمان معین، در صورتى که از زمان معین گذشت و تخلیه نشد، روزانه مبلغ شش هزار دلار بهعنوان غرامت باید به کشتى پرداخت شود. البته این مبلغ مربوط به سالها قبل است و امروزه قطعا بهآن اضافه شده است. در مقابل آن دیسپچ (dispatch) است که اگر کشتى زودتر از موعد مقرر تخلیه شود، باید روزى دو هزار دلار بپردازد که در واقع جایزهی تخلیهی بار پیش از موعد مقرر است. (علىاکبر خالصى)
دوّار: [davvar] دورزننده، به چرخ و پروانهی کشتى هم دوّار گویند، مثل پَوّار.
دُوْگ: [dowg] هواى آرام و دریاى صاف مناسب براى حرکت کشتى. هوا دوْگنه یعنی هوا صاف است.
دول: [dul] عروس دریایى، نوعى نرمتن با بالههاى زیبا و شفاف، اگر بالههایش به تن شناگران بخورد بسیاردردناک است.
دُوم: [dum] (پ) دام، تور ماهیگیرى، در پهلوى هم دام (dam) است.
دىْربیون: [deyribiyun] دى یعنى مادر و ربیون یعنى میگو، مادرمیگو، میگوى بزرگ، خرچنگ دراز، لابستر.
دیْره: [deyre] قطبنماى کشتى که دایرهگونه است.
راگى: [ragi] راهانداختن کشتى، جداشدن و حرکت لنج از محل توقف، یا بعد از تعمیرات یا پس از ساخت.
رُبابه: [robɑbe] دوختن و تعمیر تور ماهیگیرى.
ربّان: [rabbɑn] راهنماى دریایى که همان رَهبان فارسى است. منسوب به ربّان را ربّانى گویند که خانوادهاى هم در بوشهر به این نام مشهور بود.
رِبیون: [rebiyon] (ع) میگو، در عربى رُبیان.
رُچُو: [roču] درهم و بههمریخته، معمولا این کلمه را در مورد نخ ماهیگیرى (خیط) که در هم رفته و گره سردرگم یافته است میگویند، خلبوس (xalbus) نیز نام دیگرى براى موضوع است.
ردّه: [radde] ردیف، محکمکردن قلاب ماهیگیرى به نخ یا خیط. ردّهزدن نوعى بافتن خیط است به دستهی قلاب به منظور بستن آن دو به هم.
رِشن: [rešen] خواروبار و معمولا خواروبار و مواد غذایى کارکنان کشتى، جیره و مواجب.
رِکّس: [rekkes] پربار، کشتی پر از کالا که دیگر جا نداشته باشد، ظرف پر.
رِه: [re] تور، دام ماهیگیرىِ دستى بهشکل دایره.
رىوِسرفتن: [reves raftan] (ان) انگلیسی آن (revers) است بهمعنى عقبعقبرفتن اتومبیل یا کشتى.
زام: [zɑm] واحد مسافت براى طىکردن راه دریایى در قدیم براى کشتى بادبانى، نزدیک به 12 مایل دریایى.
زانه: [zɑne] قلابهاى بزرگ ماهیگیرى که با نخ ضخیم به عقب لنج یا قایق مىبندند تا در حال حرکت، ماهىهاى بزرگ گرفتار قلاب شوند.
زِفر: [zefr] بدبو، بوى ماهى مخصوصا ماهى گندیده.
زمینکن: [zemin kan] نوعى ماهى است که در ته آب زیر خاک مىرود مىگویند خوراک این ماهى هم خاک است. شکل آن زیبا نیست اما گوشتش لذیذ است.
زُولى: [zuli] توالت یا مستراح چوبى لنج یا بوم که به بدنهی کشتى متصل است، زیلو هم گویند.
زَهروک: [zahruk] ماهى کوچک سمى که خوردنى نیست. نوعى آبزى که تیغ یا خار زهرآلود آن به بدن یا دست و پاى شناگران آسیب مىرساند و غالبا شناگران را مسموم مىکند و باید آنها را فورا به درمانگاه رساند.
سافل: [sɑfel] جهت جنوبى یا جنوبشرقى خلیج فارس را سافل یا برّ سافلى گویند.
سِپروىْزن: [seperveyzen] (ان) ناظر، راهنما، این واژه انگلیسى و (supervisor) و بهمعنى ناظر، کارگزار و مشاور ارشد، ناظر کل، استاد راهنما و مباشر در کارها مخصوصا در امور کشتى است.
سُرخو: [sorxu] نوعى ماهى درجه دو است که در قدیم مردم نمىخوردند ولى حالا با قیمت بالا هم مىخرند و مىخورند.
سرهنگ: [sarhang] (ان) کسى است که در کشتى سرپرستى گروه کارگران را به عهده دارد. اصل کلمه در انگلیسى (sarang) است و در بوشهر سرهنگ جهاز گویند.
سُکار: [soـsekɑr] در عربى بهمعنى هواى صاف و آرام، شب آرام، فصل مخصوص صید ماهى در شبهاى آرام و صاف زمستان یا بهار که دریا آرام است. در این موسم ماهى فراوان مىشود. این صید معمولا نزدیک ساحل انجام مىگیرد، در سکار اول محل ماهى را شناسایى بعد ماهىها را محاصره و بهسوى دام هدایت مىکنند.
سُکارى: ماهى سکارى، ماهىای که در فصل و موسم سکار صید شود.
سکن: [seken] نوعى ماهى در بوشهر.
سِکنْیل: [sekneyl] (ان) علامت، علامتدادن به کشتى با آینه یا چراغ. این کلمه همان (signɑl) انگلیسى است.
سُکون: [sokun] سکان، فرمان کشتى، اتومبیل و غیره.
سکونى: سکاندار کشتى، سکوندار هم مىگویند. رانندهی کشتى.
سِل: [sel] روغن غلیظ بدبوى قهوهاى رنگ که معمولا از کوسه یا بعضى ماهىهاى غیرخوراکى مىگیرند و در کار لنجسازى براى محکمشدن و جلوگیرى از پوسیدهشدن چوب بدنهی لنج و نفوذ آب، درزها و شکافهاى بین تختههاى کشتى را با فتیلهی آغشته به این روغن مىگیرند که در اصطلاح «کلفات» (kalfɑt) گویند. سپس تمام بدنهی کشتى را با این روغن اندود مىکنند. معمولا بهکاربردن روغن سل در کشتىسازى عمر کشتىهاى چوبى را چندین سال افزایش مىدهد.
سِلَک: (ان) [selak] شل، سست، راکد. شلکردن و آزادکردن طناب کشتى و طناب لامپ روشنایى. در انگلیسى [slack] شلکردن طناب است.
سِلِنگ: [seleng] (ان) قلاب بزرگ و طناب بلندى است که بستهها و صندوقهاى بار را به آن مىآویزند و بهوسیلهی جرثقیل به داخل یا خن کشتى یا روى اسکله پیاده مىکنند. وسیلهی جابهجاکردن بار، همان کلمهی انگلیسى (sling) است بهمعنى قلاب، سنگ قلاب، پرتکردن.
سلْو میْل: [selow meyl] کشتى کندرو، مقابل کشتى تندرو یا فاست میل، کشتى سلومیل یا سلومایل مربوط به کشتیرانى جهازات هند انگلیسى و مرکز آن بمبئى بود. کشتىهاى تندرو هفتهاى یکبار به بوشهر مىآمدند و سلومیل کشتى غیرمستقیم و ماهى یکبار به بوشهر مىآمد و مسافر و بار را حمل مىکرد.
سمبُوک: [sambuk] قایق بزرگ موتوردار یا بادبانى که سبک و تندرو است. پارویى آن هم هست که قسمت جلوی آن باریکتر و قسمت عقب آن پهنتر و مرتفعتر است.
سِمِرّى: [semeri] حرکت کشتى با جریان آب معمولا در موقع خرابشدن موتور یا نبودن باد، این حرکت بدون ارادهی ناخداست و کشتى، خود روى آب حرکت و توقف مىکند. ممکن است این نام از کلمهی سُمارى (بر وزن بخارى) گرفته شده باشد که در فارسى پهلوى بهمعنى کشتى و قایق است کلمهی سُمارى چندین بار در متون فارسى نظم و نثر دیده شده است.
حاسد چو پیش باشد بهتر رود سعادت / چون باد بیش باشد بهتر رود سمارى(منوچهرى دامغانى) سمارى بیاوردند و فتح را از دجله نجات دادند. (قابوسنامه)
سِمَهْک: [semahk] بدبو، مخصوصا بوى ماهى را سمهک یا سهک (sahk) گویند شاید همان کلمهی «سمک» عربى بهمعنى ماهى باشد.
سِنات: [senɑt] تعادل کشتى.
سِنِگار: [sengɑr] همراه، همراهشدن با کسى بدون رضایت او، قایقى که با طناب به کشتى وصل است و بهدنبال آن روى آب مىرود. چند قایق که با هم بهسوى یک مقصد مىروند، همراه با هم.
سَواحیلى: [savɑhili] سواحلى، چوب محکمى که از بندر سواحیل یا سواحیلى آفریقا مىآوردند و در کشتىسازى از آن استفاده مىکردند. جنس سواحیلى، کدو سواحیلى، شخص سواحیلى هم معروف بوده است. سواحیل منطقهاى است در شرق آفریقا که به همین زبان یعنى زبان سواحیلى صحبت مىکنند.
سُور: [sur] آبراهى که در اثر طغیان دریا در بعضى نقاط پدید آمده است و با جزرومد دریا خالى و پر مىشود. اگرچه سور تغییریافتهی کلمه «شور» است، اما در فارسى باستان واژهی «سوور» (suvr) که بعدها تبدیل به «سو» شده است بهمعنى آبى بوده است که پلیدىها را به کرانه مىاندازد و خود پاک و روشن است. تفاوتى که سور با خور دارد این است که آب خور دائمى و همیشگى است، اما سور با جزرومد دریا پر و خالى مىشود. در استان بوشهر چندین سور وجود دارد مثل سور اهرم، سور بیدو، سور دیّر و سور گناوه.
سُوْزک: [sowzak] سبزک، خزه یا جلبک که در اثر راکدبودن آب در بدنهی حوض یا آبگیر پدید مىآید.
سوْزیماهی: [sowzi mɑhi] سبزى ماهى شامل دو نوع سبزى است: گشنیز و شنبلیله که در پختن قلیه یا سرخکرده به کار مىرود. سیر و فلفل و نمک و تمر هندى نیز کنار این سبزیها گذاشته میشود.
سُوس: [sus] نوعى ماهى بزرگ حرامگوشت که خوردنى نیست. دهانش مانند دهان کوسه و لقمه در زیر بدن است.
سیلک: [silak] کیسهاى است که ماهیگیران محلى به هنگام صید ماهى در آب کمعمق ساحلى به گردن خود مىآویزند و ماهىهاى صیدشده را در آن مىریزند.
شالُو: [šɑlu] پرندهی دریایى بزرگ سفیدرنگ نوکدراز و پابلند که در بعضى از بنادر جنوب آن را «شلیلو» [šeleylu] گویند. این پرنده بهسبب وزن سنگین اغلب مىافتد و مردم آن را در خانه نگهدارى و پذیرایى مىکنند. کبوتربازان به کبوتر تنبل و کمپرواز شالو مىگویند.
شاه بندر: [šɑhـe bandar] رئیس بندر، بزرگ و حاکم بندر، والى.
شبچه: [šabče] سِلِنگ یا بستهی تورى که براى حمل کارتنهاى کوچک در کشتى از آن استفاده مىشود.
شُپوشپو: [šopow šapow] صداى آب درآوردن.
شِتِّن: [šetten] مهارکردن کشتى یا لنج با سه یا چهار لنگر بهطورىکه تکان نخورد. به معنى پر و مملو هم هست.
شِرا: [šerɑ] شراع کشتى، بادبان.
شَرّابه: [šarrabe] رشته، منگوله و نخهاى آویزان از جامه یا بیرق، این واژه در اصل عربى است. پاهاى عروس دریایى (دول دریا) و ریشههاى پرده را نیز گویند.
شرّابهشرّابه: ریشهریشه.
شُرباک: [šorbɑk] طنابى که بهوسیلهی آن گرگورها را به هم مىبندند.
شُرپشُرپ: [šorop šorop] صداى آب و صداى هر چیزى که مىریزد. تلفظ دیگر آن شلپشلپ است.
شِرْپوشِرْپو: [šerpow šerpow] صداى آب و صداى ریختن هر چیز دیگر، صداى راهرفتن و قدمبرداشتن در آب.
شُرّه: [šorre] صداى ریختن آب، عمل ریختن آب.
شَفره: [šafre] از ابزار گلافى و نجّارى است که در کار کندهکارى چوب از آن استفاده مىشود، مُغار یا مُقار.
شلپشلپ: [šeـšolop šolop] صداى آب، سروصداى پا در آب.
شِلْپوشِلْپو: [šelpow šelpow] صداى آب هنگام راهرفتن کسى در آن.
شَلمون: [šalmun] تختههاى بلند، تختههایى که در قسمت طولى کشتى یا لنج به کار مىرود.
شَنْیوک: [šanyuk] نوعى خرچنگ کوچک است که در ساحل در حفرهها و سوراخهاى زمین زندگى مىکند و با سرعت مىدود. گوشت شنیوک طعمهی خوبى براى ماهیگیرى است.
شوریده: [šuride] از انواع ماهىهاى مرغوب و درجه یک است که هم براى سرخکردن و شکمگرفتن و هم براى قلیه مناسب است. سه نوع ماهى شوریده وجود دارد، نقرهاى، طلایى و خاکسترى، مرغوبترین نوع آنها طلایى و نقرهاى هستند که در اطراف بوشهر در دریا صید مىشوند و نوع خاکسترى را از هندیجان مىآورند. ماهى شوریده هم مطبوع است و هم زیبا، بهطورىکه تازهصیدشدهی آن در نور شکل زیبایى دارد.
شیخاسه: [šixase] تخته و چوبهاى کوچکى که در درزگیرى بدنهی کشتى به کار مىرود.
شِیّر: [šeyyer] گیرکردن قلاب ماهیگیرى در پشت سنگ کف دریا.
شیرماهى: [šir mɑhi] ماهى شیر، نوعى ماهى مرغوب درجه دو که براى سرخکردن مناسب است، اما در پختن قلیه و شلّه نیز از آن استفاده مىشود.
شیلوْ: [šilow] علف دریایى که از کف دریا جدا مىشود و همراه با موج بهسوى ساحل مىآید. اصل آن شیلاب، شیلاف و سیلاف است که نام بندر سیراف از همین کلمه گرفته شده است. از دو کلمهی شیل بهمعنى علف دریایى و آب ترکیب شده است. این کلمه ممکن است ماخوذ از کلمهی «سیلونه»ی یونانى باشد که بهمعنى انگور یا خوشهی انگور است. شیلو نیز دانههایى به شکل دانههاى ریز انگور دارد.
صِفربهدَر: [sefar bedar] در تلفظ دیگر (صفر کدر) (s. kedar) آخرین چهارشنبهی ماه صفر مراسمى انجام مىگرفت مثل چهارشنبهسورى. معتقد بودند که ماه صفر نحس است و در روایت هم آمده است این مراسم با روشنکردن آتش روبهروى درب حیاط توى کوچه و پریدن روى آن و شکستن یک کوزهی سفالى آبندیده به دیوار به اصطلاح نحوست ماه صفر را از خانه بیرون مىکردند. برخى هم براین باور بودند که براى رفع نحوست صفر باید از آب گذشت. بنابراین با سوارشدن اعضاى خانواده بر قایق و عبور از روى آب دریا و رفتن به جزیرهی شیخزنگى و زیارت شیخزنگى نحوست را از خود دور مىکردند.
در قدیم این مراسم را چهارشنبهی آخر صفر مىگفتند که به منزلهی چهارشنبهسورى بود و مراسم چهارشنبهسورى بهشکل امروز کمتر برگزار مىشد. ناگفته نماند که بعد از اسلام چهارشنبهی آخر صفر برگرفته از همان چهارشنبهسورى قبل از اسلام ایرانیان است.
طَرّقه: [taraqqe] ترقّه، نوعى کشتى نفتکش یا یدککش پرسروصدا بود که از آبادان نفت وارد بوشهر مىکرد و در مخازن نفتى پودر نگهدارى و پخش مىشد.
عالى: [ʔɑli] قسمت شمال و شمالغربى خلیج فارس را عالى یا برِّ عالى گویند. سمت غربى قطبنما یا دایرهی کشتى را هم عالى گویند.
عِبرى: [ʔebri] مسافر، این کلمه برگرفته از کلمهی عبور است. مسافر قاچاقى را نیز گویند.
عُمار: [ʔomɑr] طنابى که به لنگر کشتى متصل است.
غاوى: [qɑـqovi] غوُی، محل عمیق آب دریا.
غُب: [qob] میان دریا که عمق آب زیاد است.
غُبّه: [qobbe] آب عمیق، جایى که آب دریا عمق زیاد دارد. غاوى، غبّى هم گویند.
غُراب: [qorɑb] کشتى، کشتى بزرگ، در متون کهن فارسى کلمهی غراب بسیار آمده است. غیر از غراب که بهمعنى کلاغ یا جغد است. در عربى غراب و در انگلیسى «گراب» است.
غرّف: [qerref] وارونهشدن کشتى بهعلت تعادلنداشتن.
غِمرّ: [qemmer] ملایم، حرکت ملایم کشتى، صداى یکنواخت دمّام.
غنغون: [qanqun] آب شش یا ریهی ماهى. غمغون هم گویند.
غُوّى: [qovvi] اغواکننده، محلى که آب دریا فریبدهنده است. یک جا آب دریا آبى و عمیق است و کمى آنطرفتر کمعمق. غُوى همان غاوى است، محل عمیق آب، اما در واقع بهمعنى فریب است. تقریبا دو کیلومتر از بندر دور است و کشتىهاى بزرگ که نمىتوانند در اسکله پهلو بگیرند در غُوى متوقف مىشوند و بار آنها با تشاله یا کشتىهاى کوچک به بندر حمل مىشود. گاهى اگر کشتىها از آب عمیق منحرف شوند، در تپههاى شنى زیر آب به گل مىنشینند.
غیابل: [qeyɑbel] هواى بهشدت توفانى بهطورىکه دریا متلاطم و مواج مىشود.
غِیاله: [qeyale] پرشدن و طغیان آب دریا، طغیانهاى موسمى، تقریبا تا 40 سال پیش که سد و دیوارهی ساحلى دو طرف دریا کامل نبود، دریا از دو طرف یعنى هم از طرف غرب (جفره) و هم از طرف شرق (جبرى و ظلمآباد سابق) آب دریا طغیان مىکرد و از دو طرف به هم مىرسید و حد فاصل سنگى تا پمپ بنزین شهر را آب فرامىگرفت. در آن زمان این فاصله بیابان بود و ساختمانى در آنجا وجود نداشت. یک جادهی شوسه، سفید که از «گچینه» ساخته شده بود، مسیر ارتباطى بیرون به شهر بود. پس از اتمام طغیان تا سه یا چهار ماه تمام این منطقه پر از آب بود و در آنها ماهى و قورباغه پیدا مىشد. بچهها اغلب در این آبها شنا مىکردند. تمام ناخدایان و خِبرگان بوشهر این وضعیت را «غیاله» بر وزن پیاله مىگفتند و حتى از زمان وقوع آن خبر داشتند امروزه مىگویند (سونامى) این غیاله هیچ تلفاتى نداشت. بعضى غریاله گویند که درست آن غیاله است.
فرضه: [forze] (ع) اسکله، بارانداز. این واژه عربى است، ساحل.
فرمن: [farman] چوب یا تیر بسیاربلندى که شراع یا بادبان کشتى را به آن بسته و از دکل بالا مىبرند. فرمن باعث صاف ایستادن بادبان مىشود، دکل افقى.
فِریاله: [feryale] عقرب دریایى. این حیوان داراى بدنى سیاه و نقطهدار است. روى سر آن خارى زهرآلود و دردناک قرار دارد. در کف آب زیر خاک مىخوابد و اگر کسى هنگام راهرفتن در آب ساحل دریا ناگهانى روى آن پا بگذارد خار زهرآلودش در پاى او رفته و فریادش را به آسمان مىرساند و چنانچه او را به مراکز درمانى نرسانند، گاهى خطر مرگ در پی خواهد داشت.
فرّیز: [farriz] چوب بلندى معمولا از جنس بمبو که با فشاردادن آن به کف دریا قایق را به جلو مىبرند.
فُگُل: [fogol] نوعى ماهى بادکنکى است که در هنگام شکار یا روبهروشدن با خطر، شکم خود را پرباد مىکند و به شکل بادکنک درمىآید. این ماهى خوراکى نیست، بادکردهی آن را شکار و خشک مىکنند و به منظور دکور و زیبایى در ویترین شیشهاى مىگذارند.
فُندل: [fondol] (ان) دودکش کشتى، اگزوز.
فَنّه: [fanne] قسمت بالاى کشتى، عرشه عقب یا جلوی کشتى.
فیدوس: [feydus] (هـ) سوت کشتى یا کارخانه. فیدوس یک واژه هندى است.
قاتُغ: [qɑtoq] سهم روزانهی ناخدا و جاشوان از ماهى صیدشده قبل از توزین و فروش.
قِبلهدعا: [qeble doʔɑ] در سالهاى کمبارانى مردم جمع مىشدند و براى دعاى نزول باران به طرف قبلهی شهر که ساحل دریا هم بود مىرفتند و دعا مىکردند و در حرکت مىخواندند: مىخوایم بریم قبلهدعا بلکى خدا رحمش بیا.
قُتُل: [qotol] نوعى گوش ماهى حامل حلزونهاى کوچک دریایى.
قُش: [qoš] گوش ماهى، صدفهاى ریز و کوچک که کنار دریا ریخته شده یعنى با آب به ساحل ریخته مىشود. قُچ در فارسى هم «قچ» گفته مىشود. (فرهنگ معین)
قُلّاب: [qollɑb] وسیلهی ماهیگیرى سرتیز و سرکج که در داخل خمیدگى آن زبانهی کوچک تیزى دارد که آن را «مَچ» (mač) گویند هنگامى که ماهى طعمه را با قلاب مىبلعد مَچ داخل لبش گیر مىکند و مانع نجاتش مىشود.
قلیه: [qalye] غذاى محلى بوشهرى تهیهشده از ماهى، سیر، فلفل و سبزى ماهى یعنى گشنیز و شنبلیله و تمر هندى است. براى پختن قلیه ابتدا ماهى را پاک و به قطعات کوچک تقسیم مىکنند سپس پیازداغ را آماده مىکنند پس از سرخشدن پیاز در روغن، سیر و فلفل کوبیده و نمک و زردچوبه به آن اضافه مىکنند، سپس سبزى خردشده را در آن مىریزند و هم مىزنند و مىگذارند خوب پخته شود. بعد از آن تمر هندى آبکرده یعنى شیرهگرفته را که با آرد گندم مخلوط شده است روى پیازداغ و سبزى مىریزند و مىگذارند کاملا گرم شود. در انتها ماهىهاى آمادهشده را در آن مخلوط مىریزند و مىگذارند خوب بپزد و دم بکشد و بوى عطر آن بلند شود. در صرفکردن قلیه یا در ظرف بزرگى تلیت (ترید) مىکنند و هر کس سهم خود را در بشقاب خود ریخته و میل مىکند یا آن را با برنج (چلو) یا (لِلک) مىخورند. ماهى مناسب قلیه معمولا سنگسر، هامور، بالول و سبیتى است.
قلیهمیگو: قلیهاى که بهجاى ماهى در آن میگو مىریزند.
کُر: [kor] تخم ملخ، تخم ماهى، عمل تخمریزى ماهى را کرریزى یا کرریختن گویند.
کِرنجال: [kerenjɑl] نوعى خرچنگ است که وقتى چنگال آن دست یا پاى کسى را گرفت بهآسانى رها نمىکند، کلنجار.
کُرو: [keـkoru] در اصل کشتى یا جهاز کوچک بادبانى در فارسى هم آمده است: جوانى پاکباز و پاکرو بود که با پاکیزهرویى در کرو بود. (سعدى) در بوشهر به خدمهی کشتى هم کرو گویند ولى در اصل کشتى بادبانى است. خدمهی هواپیما نیز هست. در انگلیسى (crew) است.
کریشو: [kereyšu] کریشه، نوعى ماهى که زنان شیرده براى ازدیاد شیر خود از این ماهى مىخورند. مىگویند شیر را زیاد مىکند.
کِلگ: [kelg] نوعى پرندهی دریایى نسبتاکوچک که روى زمین با سرعت مىدود. نام دیگر آن «چوبْپا» است.
کَمبال: [kambɑl] نوعى طناب بسیارمحکم که از الیاف پوست نارگیل یا الیاف دیگر ساخته و بافته مىشود. این طناب در کارهاى صنعتى مخصوصا در کار کشتى مصرف بسیار دارد. در زبان پهلوى «کَمبار» است.
کَمله: [kamle] گودال، مثل شکمله. گودال کوچک محل تجمع ماهىها.
کَوْشَک: [kowšak] نوعى ماهى است. ماهى کفشک که از ماهىهاى کماهمیت است و معمولا در بوشهر آن را نمىخورند.
کُولوْ: [kolow] وسیلهاى از کائوچو، پلاستیک یا تاپول درخت خرما که در دریا به گرگور مىبندند تا روى آب شناور بماند و محل گرگور مشخص باشد.
کیلیت: [kilit] چوب کوچکى است روى بدنهی قایق که پارو روى آن قرار مىگیرد.
گاف: [gɑf] (ان) خلیج. قسمت صخرهاى دریا که در آنجا عمق آب زیاد مىشود و کشتىهاى بزرگ در آن قسمت لنگر مىاندازند و ماهى نیز، براى صید، فراوان است. اصل کلمه (gulf) بهمعنى خلیج است. در محل گاف عمق آب زیاد است، در اصطلاح جغرافیایى: ایوان خشکى.
گایم: [gɑyom] چوبهاى محکم طرفین اتاقک چوبى انتهاى کشتى یا لنج. باید قایم عربى باشد، ستون محکم چوبى.
گب: [gob] قبّه، بالاى دکل کشتى، گنبد. روى گب دکل یعنى روى نوک دکل.
گُب: غاب (در عربى) ستارهی ثابت که حرکت و توقف کشتى را با آن مىسنجند.
گِباب: [gebɑb] نوعى ماهى است مثل ماهى تُن که خوراکى و درجه دو است. در قدیم از این ماهى در ساختن ماهى نمکسود (دونمکه) استفاده مىکردند. پوستى تیره و گوشتى قرمز دارد از ماهیان پرگوشت و کمتیغ است. این ماهى مصرف دارویى هم دارد.
گَبْگو: [gabgu] خرچنگ، گبگوب هم گویند.
گِترى: [getri] (هـ) بسته، عدل، واحد بار کشتى. این کلمه هندى است و در اصل (garthri) بهمعنى بسته و بقچه، عدل و بار بزرگ است. (فرهنگ اردو)
گَرگور: [gargur] قفس ماهیگیرى که از چوب، نى یا سیم به هم مىبافند. گرگور شبیه یک سبد بزرگ کُروى است که فقط یک طرف آن باز است. ماهىها که وارد آن مىشوند دیگر نمىتوانند بیرون آیند.
گُرم: [gorm] پوشش گیاهى دریایى مثل (حرّا) مانگرو.
گسّار: [gassɑr] گچسار، مانند گچ، سنگهاى دریایى که به مرور زمان و در اثر مجاورت با آب شور، سفت، سخت، مجوّف و سوراخسوراخ مىشوند، دندانههاى تیز و برنده در آنها ایجاد مىشود، بهطورىکه اگر با پاى برهنه روى آنها راه بروند، پا را مىخراشد؛ نوعى از آنها هم صاف هستند.
گسّار مهنّا: [g. mohannɑ] مچالهها و برجستگىهاى کوچهمانند از سنگ گسّار در زیر دریا در فاصلهی تقریبا نیمکیلومترى ساحل روبهروى محلهی «مُفگه» یا جفرهی ماهینى است. مىگویند این سنگماندههاى دریایى که آثارى طاقمانند نیز در آنها دیده مىشود بازماندهی شهرى است که روزگارى دراز محل سکونت بوده و بعدا به زیر آب رفته است، اما این موضوع بعید به نظر میرسد. شناکنندگان بوشهرى گاهى با شنا تا این محدوده مىروند و روى سنگهاى آن مىایستند و از زیر آب ستارهی دریایى، درختچههاى مرجانى سفید و گاهى صدفهاى زیبا بیرون مىآورند.
گسل: [gasl] طناب، سیم که کشتى یا اتومبیل را با آن مىکشند. سیم بگسل.
گسلکردن: بکسلکردن، کشیدن وسیلهی نقلیهاى با وسیلهی نقلیه دیگر با طناب، سیم یا زنجیر. مثلا وقتى یک کشتى، کشتى دیگر یا اتومبیل، اتومبیل دیگر را مىکشد مىگویند آن را گسل (بکسل) کرده است.
گِش: [geš] نوعى ماهى درجه دو.
گلاته: [gelɑte] سهم و مزد مقرر براى جاشو و کارگران کشتى. سهم یا درصدى از درآمد کشتى که به کارکنان آن مىرسد. این کلمه هندى است، اما در فرهنگ اردو دیده نشد.
گلّاف: [gallɑf] (ع) کسى که در ساختن کشتى چوبى استاد است. در عربى، قلاف از کلمهی «قَلَف» بهمعنى تعمیر و درزگیرى تختههاى بدنهی کشتى است. گِلاف هم تختهها را به هم وصل مىکند و هم درزهاى آن را «کلفاط» مىکند.
گُلدُم: [goldom] نوعى ماهى کوچک سفیدرنگ است که لکهاى سیاه روى دمش دارد. این نقطهی سیاه گاهى بهعنوان چشم کاذب باعث ترس یا اشتباه دشمنانش، که ماهىهاى دیگر باشند، مىشود.
گِلو: [gelu] نوعى ماهى حرامگوشت بزرگ است که بهطور اتفاقى در دام صیادان مىافتد یا بر سر قلاب ماهیگیران مىآید، این ماهى سبیل دارد.
گَنگومن: [ganguman] (ان) سردسته و فرمانده یک گنگ یا دسته در کشتى.
گَنْگومن: کسى که در کشتى براى بالابردن یا پایینآوردن کرن یا جرثقیل به کرن بالا فرمان مىدهد و اشارهی هِریه هوبیس مىکند. هِریه هوبْیس، گنگمن هم گویند.
گُودى: [gudi] (هـ) تعمیرگاه کشتى در بندر که بهوسیلهی آن کشتى از آب بالا مىآید، تعمیر مىشود و دوباره با آن در آب فرومىرود. این کلمه هندى است.
گُوفیه: [gufiye] (ع) قرقرههاى طنابهاى دکل کشتى. در عربى قوفیه است.
گُواف: [govɑf] نوعى ماهى درجه دو که خار بسیار دارد.
گُهره: [gohre] تخته یا چوبى که خیط یا نخ ماهیگیرى را دور آن مىپیچند.
گیم: [gim] طعمهی ماهى که بر سر قلاب مىزنند، به دریا مىاندازند و ماهى صید مىکنند. گیم براى ماهىهاى کوچک مثل ماهى «حواسیم»، کرم خاکى یا «دود» است که از زیر خاک یا زیر سنگهاى اطراف دریا بیرون مىآورند آن را تکهتکه کرده و بر سر قلاب مىزنند. گاهى آن را نمک مىزنند و براى روزهاى دیگر نگه مىدارند. براى ماهىهاى بزرگ مثل «سبیتى» طعمه از ماهى «گواف» یا ماهى «صبور» تهیه مىشود. بهترین گیم یا طعمه براى ماهىهاى بزرگتر، «سرورو» [seruru] است که از گلوى ماهى گواف و صبور بیرون مىآورند، در نمک مىخوابانند و در هنگام صید بر سر قلاب مىزنند. ماهىها از این طعمه لذت بسیار مىبرند. طعمههایى که در گرگور مىگذراند با این طعمهها متفاوتاند.
گیم خُورَک: [gim xorak] وقتى که قلابِ طعمهدار را به دریا مىاندازند، ماهىهاى کوچک طعمهها را مىخورند و قلاب خالى مىشود و ماهیگیر متوجه مىشود که ماهى کوچک طعمه را مىخورد. به این نوع ماهىها «گیم خورک» یا طعمهخورک گویند.
لام هى: [lɑm hey] نوعى آواز کار است، کارگران در موقع برداشتن بار سنگین از زمین یا کشیدن قایق و کشتى با صداى بلند مىگویند: لام... هى، لام... هى...
لحام: [le-lohɑm] (ع) به گل نشستن کشتى، شخص مریض یک جا نشسته را نیز گویند، کنایه از زمینگیر.
لَخلَخ: [laxlax] غذا یا دمپختى که از برنج و ماهى تهیه مىشود. ابتدا ماهى را بهصورت قلیه درآورده سپس برنج را در آن مىریزند و مىگذارند دم بکشد. بهترین ماهى براى تهیه این غذا، ماهى هامور است و بعد از آن سنگسر. لاخلاخ هم گویند.
لرده: [larde] زمین صاف کنار یا بالاى کوه و کنار رودخانه، فضاى باز در ساحل دریا، در فارسى [lard] و تلفظ اصلى آن در بوشهر [lardi] است.
لَزّاگ: [lazzɑg] (ع) نوعى ماهى کوچک غیرخوراکى که به سقف دهان ماهى وال، که در بوشهر نهنگ مىگویند، مىچسبد و جدا نمىشود تا موقعى که نهنگ از بین برود، به آدمهاى سمج و مزاحم که از کنار دیگران دور نمىشوند و به آنها مىچسبند لزاگ گویند. این اسم در عربى «لزّوق» است بهمعنى چسبنده.
لُقمه: [loqme] سفرهماهى.
لِکیذب: [lekeyzeb] (ع) در لهجهی محلّى «لچیذب» بادى است که قبل از باد «لحیمر» در آبانماه مىوزد و ناخدایان و دریانوردان گمان مىکنند باد لحیمر است که البته نیست. پس این باد را لکیذب یعنى دروغگو مىشمارند. اصل عربى آن «الکاذب» است.
لگوْ: [legow] از اصطلاحات کشتى است و در اصل «let go» است یعنى بگذار برود؛ هنگام پایینبردن بار یا انداختن لنگر این کلمه به کار مىرود. لگو لنگر یعنى لنگر را بینداز.
لَنج: [lanj] کشتى چوبى موتوردار به ظرفیتهاى متفاوت که در بوشهر و بنادر دیگر مىسازند. در فارسى (lenj) که تغییریافتهی کلمه «linch» است.
لنگر: [langar] لنگر کشتى که سبب نگهدارى و ایستادن کشتى مىشود، اَنچر.
لنگرى: [langari] سینى مسى بزرگ تهگود، نوعى بشقاب که در قدیم از انگلستان مىآوردند و عکس لنگر کشتى روى آن بود.
لُووِس: [loves] سرگردان، بدون هدف، قایق یا لنج جداشده از لنگرگاه و سرگردان روى آب.
لوْکه: [lowke] تخت یا عرشهی بلندى که روى چهار یا شش پایهی چوبى بنا مىکنند و بهطور دستهجمعى روى آن مىخوابند (لاوک) در بوشهر چندان معمول نیست.
لیکوْ: [likow] آژیر، صداى سوت ممتد کارخانه یا کشتى یا قطار. بوق ممتد آمبولانس.
ماشُوه: [mɑšuve] قایق، قایق کوچک براى رفتوآمد نزدیک.
ماشى: [mɑši] مسابقهی سرعت دو قایق یا دو موتورلنج، یا قایقهاى بادبانى.
مالچ: [mɑleč] ردیف دوم تختههاى بدنهی کشتى از پایین. یک ردیف بالاتر از بیس یا ته کشتى. تختههاى موازى بالاتر را ثالث، خامس و... گویند تا مىرسد به ترّیز که بالاترین تختهی پهن است که بهصورت خوابیده و مسطح است.
مُتو: [mutu] موتو، ماهى ریز خشککرده و نمکسود که یا خالىخالى یا با نان و آبلیمو و پیاز مىخورند.
مِرِّگ: [merreg] خالىکردن آبهاى زاید از ته قایق یا لنج و خشککردن آن.
مُرمّا: [morammɑ] به چپ و راست مایل شدن کشتى در هنگام توفان.
ملالیس: [melɑlis] نوعى کرم کوچک حلزونى است که در سوراخهاى گل نرم ساحل زندگى مىکند. طعمهی مناسبى است براى ماهى کوچک که صیادان بر سر قلاب مىزنند.
مُنده: [monde] پایه، ستون یا تیرى که کنار ساحل است و طناب کشتى را به آن مىبندند.
منگِسى: [mangesi] نوعى ماهى نامرغوب.
مَنْور: [manvar] (ان) کشتى جنگى، رزمناو، ناو جنگى. در انگلیسى «manofwar» است.
موج مُرده: [mowj morde] موجهایى که پس از توفان تا چندین ساعت یا حتى یک شبانهروز روى دریا و کنار ساحل دیده مىشوند.
موزورى: [muzuri] مزدورى، کارگر روزمزد، کارگر کشتى، کسى که مزد مىگیرد و کار مىکند و بار حمل مىکند یا از کشتى پیاده مىکند.
موزیرى: [moziri] مزدورى، کارگر، کارگر کشتى.
مُوى: [moy] ماهى.
مُوینى: [moyni] ماهىفروش.
مید: [meyd] نوعى ماهى کوچک در بوشهر که با تور صید مىشود و ماهى درجه دو و سه است. در عربى مِیْدع است.
میداف: [meydaf] (ع) پارو، وسیلهی حرکت قایق، در عربى مِجداف (mejdɑf) است.
مُیَدِّم: [moyaddem] ماهىدم، نوعى غذاست که از ماهى و برنج یا گندم درست مىکنند.
میگو: [meygu] آبزى دریایى بیشتر مخصوص خلیج فارس که بسیار مقوى است. در عربى «ربیون» و «ربیان» است.
ناکُو: [nɑku] نوعى کشتى دماغدار، تندرو که به سبک لنجهاى هندى و پاکستانى ساخته مىشوند.
نعگه: [nage] محل توقف کشتى و لنج. این واژه عربى و در اصل نعقه است بهمعنى محل خروج و ورود کشتى.
نگله: [nagle] بار کشتى، بسته بار، بار بستهبندىشده، اصل کلمهی «نقله» عربى است. گونىهاى بزرگ بار.
نوْف: [nowf] علامت خرابى کشتى.
نوْل: [nowl] (ع) کرایه، مزد، کرایهی کشتى یا ماشین که مىپردازند. این کلمه عربى است. (فرهنگ نفیسى)
نیْداف: [neydɑf] تلفظ دیگرى از میْداف یا پاروى قایق است همان «مِجداف» عربى است.
والِم: [vɑlem] ولم، درست، هواى مناسب و مساعد دریا براى کشتى، فرصت، والمکردن: منتظر فرصت بودن، کمینکردن.
وِسِل: [vesel] (ان) سوت، سوت و آژیر کارخانه و کشتى، این کلمه انگلیسى و در اصل (whistol) است.
هَداک: [hadɑk] صید ماهى با قلاب، تور یا سایر وسایل. در عربى کلمهی «هداک» نام نوعى ماهى است. در بوشهر صید ماهى را «هداک» یا «هداگ» گویند.
هِریه: [herye] در انگلیسى[hurry up] در اصل شتابکردن و در اصطلاح فرمان فروفرستادن بار کشتى با جرثقیل یا کِرِن توسط وینجمن و به فرمان «گنگومن» است. مقابل «هوبیس» که فرمان بالابردن بار است.
هِلهمال: [helemɑl] آوازى است که در هنگام به آب انداختن کشتى یا هنگام جابهجاکردن بار سنگینى مىخوانند.
هُوبیس: [hobeys] کشیدن بار کشتى به طرف بالا بهوسیلهی کِرِن یا جرثقیل، در مقابل «هِریه» که پاییندادن بار است.
یاه: [yɑh] ستارهی روشنى است که در طرف شمال زمین دیده مىشود. ناخدایان و دریانوردان قدیمى بوشهر خط سیر حرکت دریایى خود را براى رسیدن به بوشهر از روى این ستاره تنظیم مىکردند به نظر مىآید همان ستارهی قطبى یا ستاره «جدى» باشد. در بوشهر از این ستاره نام فامیل هم گرفتهاند: «یاه».
یزّاف: [yazzɑf] (ع) تحریفشدهی کلمهی عربى «جزّاف» (jazzɑf) بهمعنى صیاد و شکارچى ماهى، اما در بوشهر به تاجر عمدهی ماهى مىگفتهاند: یزّاف. و او کسى است که ماهى را از صیادان مىخرد یا پیشخرید (سلفخر) مىکند و به بازار منتقل و پخش مىکند. در قدیم شغل یزّافى از مشاغل مهم در بوشهر بود و خاندان بزرگى با نام خانوادگى یزّاف هنوز در بوشهر شهرت دارد.
یِنَم: [yenam] نوعى ماهى خوراکى درجه دو، لبهاى این ماهى ضخیم و کلفت است.|