حلق آخرین ماهی را شکافتم و قلاب را بیرون کشیدم. یک راشگو1ی سهکیلویی بود، درشت و چاق. ماهی را به کف خَن2 انداختم، روی شش ماهیِ مُردهی دیگر و مغرب را نگاه کردم. آفتاب بیرمق شده بود و سرخ. ماهی بالبال میزد و شرپشرپ در خونابهی کفِ خن غلت میخورد. کسی انگار آفتاب را زخم زده بود. در خطهی غربی افق درست زیر آفتاب انگار هزار شتر را نَحر3 کرده بودند. سرخی و این خون در تمام تن و رگ لاجوردی دریا نشسته و حتی من و ماشوه4ی کوچکم را هم بینصیب نگذاشته بود. باید بساطم را جمع میکردم، که کردم. دیگر مدّ دریا تمام شده بود و آب داشت خالی میرفت؛ آغاز جزر یعنی آغاز مهاجرت کوچک ماهیها به اعماق ناشناخته و سیاه و دور. موتور ماشوه را روشن کردم و راه افتادم. وقتی از دهنهی شمالیِ خورِ «تهمادو» وارد موجشکن طبیعی خور شدم، موتورم را نگاه کردم سر جایش بود. چند قدم پایینتر از قایق شکستهی «دورابو»، که نصف سینهاش در گل فرورفته بود و از دور مثل مرغ دریایی غریب و عظیمالجثهای میمانست که زیر نور خونین آفتاب، نوک دراز و زشت خود را در پی یافتن خرچنگهای کوچولو در گلولای ساحل فروکرده و انگار سالهاست که چنگش توی یک سوراخ گیر کرده و همانجور دُم به هوا مانده است. از همان روز اولی که به بُردِخون5 آمدم، لاشهی پوسیده و بهگلنشستهی این قایق را همانجا دیده بودم. خود «دورابو» را هرگز ندیدم. اهل وِلات6 میگفتند ماهیگیر توانایی بوده، اما هفت سال پیش یک بعدازظهر جمعه که طبق معمول به دریا رفته، دیگر برنگشته. و در تمام این مدت هیچکس هم، دست به قایق او نزده و مثل روز اول مانده و پوسیده و تا نیمه در گلِ ساحل فرورفته. کسی هم خبر درستی دربارهی خود دورابو به من نرسانده بود. حتی یک روز که سهرابو برادر دورابو، برای التماس و درخواست نمرهی پسر تنبلش اسدو آمده بود مدرسه، به استنطاق گرفتمش که از برادرش حرفی بزند، اما گویا او هم چیز زیادی نمیدانست. فقط در جواب سئوالهای مکرر من که به نظرش عجیب آمده بود، گفت: «ولله مو هم مثل مردم، هیچی نمیدونم، نهمعلومه کجا رفته... هیچکس هیچچی نگفته. آدمی هم نبود که بگم تو دریا غرق شده باشه. از دریا واگشته، ماشوهاش رو هم صحیح و سالم نهاده دم دریا، همو ساعت «ناخداشعیب» هم که میخواسه بره دریا دیدهتش و پرسیده ازش: «کجا دوراب بهای زودی؟»، اما او لنگر ماشوهاش انداخته رو گل و شل کنار دریا و بلندبلند خنده کرده و داد زده: «کار دارم، میخوام برم یه جُوی خوبی، طلبانده شدم.» و تندتند دویده سمت خور «طرادون». بعد از او دیگه کسی سی دورابو ندیده.»
و دیگر چیزی نگفته بود. از آن به بعد چندبار هم تلاش کردم که با ناخداشعیب حرف بزنم، اما گویا ناخدا هم دستنیافتنی بود. پیش خودم فکر کردم که از من فرار میکند؛ نمیدانستم چرا...!
موتور، غرقِ خون آفتاب سرپا ایستاده بود و انتظار مرا میکشید. 125 هوندا بود و دست دوم، اما قبراق و بُرُو. لنگر ماشوه را در گل نشاندم، ماهیها و خیط7 و قلابم را توی خورجین، پشت ترک موتور نهادم و راه افتادم. از کنار اسکلت قایق دورابو که رد شدم، بیاختیار نگاهم به تختههای خزهبسته و پوسیدهی آن افتاد. از نزدیک هم وهمانگیز و مرموز بود. هفت سال موج و باد و آفتاب و باران آن را بیشکل و پارهپاره ساخته بود. میخهای جهازی از زهوارها ورآمده و زنگزده و خم برداشته بودند. بیشتر تنهی قایق زیر قشر کلفتی از خزهها و صدفها به رنگ یشمی چرکمرده درآمده بود. هنوز هم تکهی بازماندهای از بند لنگرش پوسیده و سیاه، از لای زهوارهای خمیده و پفکردهاش آویزان بود و در بادی ملایم تکان میخورد، انگار لاشهی ورمکردهی گاوی که گلهای کفتار امعاء و احشائش را بیرون کشیده و خورده بودند. هر بار که به دریا میآمدم و این قایق را میدیدم، ساعتها به دورابو و غیبشدن اسرارآمیزش فکر میکردم. انگار لاشهی قایق جان داشت و یا لاشهی خود دورابو بود. آن روز هم از بس که ذهنم گرفتار این قضیه بود، فاصلهی نیمساعت دریا تا ولات را احساس نکردم. وقتی به خود آمدم که قبرستان پیش رویم بود. از آنجا به خوبی میتوانستم در واپسین نور خاکستری روز، گلهی حاجعلیمحمد را حاشیهی نخلستان خشکیدهی محصالح ببینم که در بازگشت از چرا، تهماندهی علفهای اردیبهشتماه مسیله8 را میشکافت و بهسوی بردخون میآمد. از میان غباری که پشت سر گله علم شده بود، صدای اِشکندیِ9 رجبو، چوپان حاجعلی را میشد بهوضوح شنید. از یک ردیف کنارهای خشک حاشیهی راه رد شدم و برابر خانهی حیدرو گیوهدوز، که غربیترین خانهی ده بود، رسیدم. روباه نترسی بیآنکه به من اعتنایی کند، با دُم کلفتش روی پشت بام ویرانهی حیدرو در کمین کلاغی سیاه که گوشهی دیگر بام نشسته بود، قوز کرده بود. ـ یادم آمد از پارسال پیش از آنکه حیدرو با زن و بچه به غربت کوچ کند، مثل چنین روزهایی که ماه رمضان هم بود، وقتی غروبها از در این خانه میگذشتم، دیده بودم حیدرو روی همین بام مینشست و بچههایش هم دورش افطاری میکردند. بچههایش از سر و صدا، خانه را روی سر گذاشته بودند و بوی خوش کنجد داغ و زیره و بوی ماهی سرخکرده از در همین خانه فواره میزد. ـ دلم گرفت. گذشتم. به اولین کوچهی ده که رسیدم ترمز کردم تا خداداد گاوهایش را از کوچه بگذراند. خداداد همین که مرا دید، با اینکه بیش از چند قدم با من فاصله نداشت، ولی طبق عادتش انگار از آن سَرِ ولات مرا دیده است، داد زد: «سلام آقای مدیر... همرات سلامت.»
جوری که انگار فحش میدهد. و بعد به حرمت من، گاوهایش را با شتاب از خم کوچه رد کرد. از پشت مسجد گذشتم و وارد حیاط درندشت خانه شدم، که همیشه درِ بزرگش چهارطاق بود. هنوز پیاده نشده بودم که کَلمریم، پیرزن صاحبخانهام، همراه گوسالهاش وارد حیاط شد. سلامش کردم، جواب داد و گفت: «آقای لاوری اومده بود دنبالت. گفتم رفته دریا. گفت بعد از نماز میام.»
لاوری معلم کلاسهای اول و دوم بود. گاهی پیشم میآمد. موتور را درست روبهروی پنجدری خودم نگه داشتم و وقتی کلمریم آمد خورجین را بردارد، گفتم: «نه... فقط خیط و قلاب رو بردار.»
در راه یادم آمده بود که هر وقت میخواستم از بوشهر به بردخون بیایم، پدرم سفارش میکرد: «تو که هر پنجشنبهجمعه میری دریا. سراغت هم دارم که خوب مُوی10 میگیری، هر وقت فرصت کردی دو تا دونه هم سی11 ما بیار.»
تا کلمریم خیط و قلاب را از خورجین موتور برداشت، شلوارم را عوض کردم و به پیرزن گفتم: «شهر کاری نداری؟... خداحافظ.»
و به سوی دکان دی12جمالو گاز دادم. این دیجمالو هم یکی دیگر از پیرزنان تنهای ولات بود. او بعد از آنکه پسرش جمالو تنهایش گذاشته و از ولات رفته بود، یک کاهدانی را دکان کرده بود و توی آن زغال و اَرده و فتیلهی چراغ، چای، شکر، بند تنبان، بنزین و گاهی هم انار میفروخت. باک موتور را پر کردم. سه لیتر هم اضافی ریختم توی یک گالن پلاستیکی و از سرای دیجمالو بیرون آمدم.
میشته13صغری که شوهرش او را با پنج بچهی قد و نیمقد تنها گذاشته و معلوم نبود کجا رفته، زن مستحقی بود که با نانپزی و خارکنی، آن اطفال همیشه لخت و گرسنه را بزرگ میکرد. از کلمریم شنیده بودم که: وضع و روز میشتهصغری خوب بوده، شوهرش محصالح نخلستان پربرکتی داشته، اسب داشته، روزگار داشته، خلاصه زندگی آنها با همین نخلستان به شاهی میگذشته. اما یکدفعه محصالح میزنه به سرش و بدون حرف و شور، از ولات میره که دیگه کسی تُرِش هم پیدا نمیکنه. و حالا زن مانده بود و پنج بچهی ترکهای و سوخته، که سه تا کوچکترها تنبان هم پایشان نبود. وقتی وارد حیاط بزرگ میشتهصغری شدم، با کمک دو پسر بزرگترش، انبوهی از علفهای خشک را پایین میآوردند که فردا با وانت «عبدعلی» به شهر ببرند. همین که مرا دید، علفها را رها کرد و بال مقنعهاش را از روی شقیقه، زیر بال پیچاندهشدهی دیگر چپاند و با شرمی که نشان از سپاسگزاریاش بود گفت: «خدا عمرت بده آقای مدیر، راضی به زحمت شما نیسیم.»
اصلا بلد نبود مثل گداها دعا کند و تملق بگوید. همین را هم با شرمی گفت که میدانستم برایش عذابآور است. سه تا ماهی درشت از خورجین درآوردم، دادم دست «غلو» و دستی روی موهای نرم و شلال «رقو» کشیدم که خودش را به پاهایم چسبانده بود. میشتهصغری خواست با فحش و نهیب او را دور کند، که نگذاشتم و گفتم: «ولش کن... از بواش چه خبر؟»
گویا دیگر به کلی امیدش را از دست داده بود، چون با لحنی سرد و بدون غصه گفت: «او دیگه مرده آقای مدیر، مو شوِرُم میشناسم. محصالح اگه زنده بود، حتما میومد دیدن ما. ولله بعضیها هم میگن محصالح کویته و فعلهای میکنه. از شما چه پنهون، ناخداشعیب هم یکدفعه ششماه پیش تو ماه حسین، هزار تومن آورد داد دسم و گفت: «محصالح داده، بده به عیالش.» اما باور نکن آقای مدیر، حتما ناخدا دلش سوخته خواسته کمکی به یتیمان مو بکنه. محصالح مثل تخم چیشاش خاطر همی رقو میخواس. او آدمی نبود که زن و بچهش یادش بره، حتما مرده... خدا رحمتش کنه. فقط مو دعا میکنم غریبمرگ نشده باشه. چه بکنم آقای مدیر، نصیب و قسمت مامای بوده، خدا کریمه...»
غلو زیر انبوهی علف که روی دوش داشت، زانو زد و افتاد و همین باعث شد که میشتهصغری حرفش را قطع کند و به طرف پسرش بدود. من هم از خانه زدم بیرون.
بیرون، دم در با اسب خاکستری و مردنیِ محصالح رودررو شدم که وسط کوچه ایستاده بود. گوشهایش را موازی هم به سمت من گرفت و انگار با دقت یک آدمیزاد، به چشمهایم خیره شد. هر وقت که به خانهی میشتهصغری میرفتم، این اسب همینجور نگاهم میکرد. شک نداشتم که حیوان میخواست مطمئن شود که آیا صاحبش برنگشته؟
بعد از رفتن محصالح رها شده بود و تابستانها که حرارت بیامان آفتاب، هر گیاه و علفی را میسوزاند و خاکستر میکرد، اسب با دندههای بیرونزدهاش مثل گاو محسین رضا، توی کوچهها پرسه میزد و از میان زبالهها، نان و کاغذ و چیزهای عجیب دیگر میخورد. چون سمهایش از شکل افتاده بودند، کمی میلنگید. دمش تُنُک و چرکمرده شده بود و مثل اینکه یالش به تمام ریخته بود. آن روز غروب در چشم مظلوم و غریب حیوان، بازماندهی برق نیرومندی را خواندم و عطش... عطش سالها تنهایی و بلاتکلیفی. نگاهش قفل شده بود رویم. حتی وقتی هم که گاز دادم و دور شدم، از نبش کوچه که پیچیدم، بار دیگر سرچرخاندم؛ گردن کج کرده بود و هنوز نگاهم میکرد. شاید گردن بلندش در حسرت دستهای کبرهبستهی محصالح میسوخت. دِه را پشت سر گذاشتم، زدم به بیابان. نزدیکیهای نخلستان حاجخدر که رسیدم، سمت غرب، دریا را نگاه کردم. خبری از روشنایی نبود. گویا دریا خون خورشید را به تمام مکیده بود. چشمم به ناخداشعیب افتاد که از شیب بند باغ (نخلستان) حاجخدر بالا میرفت. میدانستم به خور «طرادون» میرود، آنجا که لنگر لنجش را انداخته بود. پس تند راندم که به او برسم، سلامی کنم و احیانا پارهای از راه برسانمش. اما وقتی به نخلستان رسیدم، حیرتزده شدم، او را ندیدم. گویا غیب شده بود. ایستادم و چشمهایم را تنگ کردم، شاید در تاریکی لای نخلها بیابمش. نخلستان حاجخدر آنقدر انبوه نبود که مردی با قد و قوارهی او را با آن لبادهی سفید و بلندش در خود گم کند. تاریکی هم هنوز ششدانگ نیامده بود. بااینهمه هیچ جنبندهای در نخلستان نبود، جز نجوای اساطیریِ نخلستان که انگار از فرسنگها دور به گوش میرسید و بوی تارههای تازه شکفته. نخلها گویا در سکوت یکپارچه و قدرتمندی چرت میزدند. بهنظرم صدای نفسزدن آرامشان را میشنیدم. شاید هم نخلها خبر غیبشدن ناخداشعیب را به یکدیگر میدادند. ناگهان بیت کورِ14 بزرگ و ترسناکی که از من هراس برداشته بود، بالهای پرهیبت و پهنش را به هم زد و از روی نزدیکترین نخل پرید و در سیاهیهای بلند نخلستان گم شد. بیشتر نایستادم. گرچه دمبهدم تاریکی میبارید و در چشمم گَزدانها و کنارزارها به لکههای بیشکل و تودههای وهمانگیزی تبدیل میشدند، اما هنوز تن سفید و قوسدار راه، پیش رویم آشکار بود. راه مثل یک افعی سفید، انگار مرا قورت داده بود و از گلویش که سمت بردخون واقع بود، ذرهذره بهسوی معدهاش که آنسوی کُنارهای بالبالو افتاده بود، پایینم میداد و من در رودههای این افعی سفید گاز میدادم.
به اولین تپههای ماهور «زیارت» که رسیدم، دو موتورسوار از همان تپه بالا آمدند. در کمرکش تُل به هم رسیدیم. «نصرو» بود، همراه جوانی آبلهرو، گویا اهل «کاکی» که در آن تاریکی دیدم یک چشم ندارد. نصرو پیشتر مرا شناخته بود. و به همین علت ایستاد، طوری که مرا هم مجبور به توقف کرد. او تا اوایل همین امسال شاگردم بود. درس نمیخواند و درشتتر از سنش بهنظر میرسید. مدرسه را رها کرده و رفته بود. این اواخر شنیده بودم توی دست و بال قاچاقچیهایی میگردد که از آن طرف آب جنس میآوردند. نصرو سخت متواضع سلام کرد و یکریز پشتبند هر کلامی یک «آقا» میگفت. حال و احوال پرسید و وقتی مطمئن شد که نیازی به کمک او ندارم، خداحافظی کردند و دور شدند. هر دوشان بار داشتند. روی زین هر کدام چهار پتوی طاووسی بود. خورجینهای روی ترکشان هم از جعبههای وینستون به شکلی زاویهدار، ورم کرده بود. هر کدام یک کارتن بزرگ هم روی فرمان نگهداشته بودند که علامت کارخانهی «سونی» (Sony) درشت و واضح بر روی کارتنها دیده میشد. لابد یا ضبط صوت بوده یا تلویزیون. من گیج شدم با دیدن آن کارتنهای بزرگ، که چطور بر روی فرمان موتور، آنها را حمل میکنند. از مقصدشان چیزی نپرسیدم که فضولی نکرده باشم. معلوم بود که از خور «طرادون» میآیند. این خور وسعتی کوچک بود از پیشرفتگی آب، با عمقی مناسب برای پهلوگرفتن لنجها و جهازهای محلی. اما دور از آبادی بود. سمت شرق خور، جنگل انبوهی از کُنارهای معروف به «کُنارههای بالبالو» واقع شده بود که کاملا خور را میپوشاند و استتار میکرد. و همین سبب شده بود که خور طرادون، بهترین پناهگاه موتورلنجها و بومهایی باشد که کالای قاچاق خود را در آن خور تخلیه و یا بارگیری کنند. خور طرادون شده بود «بهشت قاچاقچیها». این خور که در امتداد صاف و یکدست ساحل، ناگهان بهاندازهی یک حوض عظیم، در خشکی عقب نشسته بود و حاشیهی صاف را، کنگرهدار کرده بود، کاملا دایره نبود، شبیه یک جمجمه بود. انگار جمجمهی غولآسای یک دیو که در کنار دریا زیر خاک پنهان بوده، بیرون کشیده بودند و آب، گودی بهجای مانده از جمجمه را پر کرده باشد. آب خور همیشه ساکت بود و آرام. خور همیشه سرشار سکوت بود. سکوت، یک سکوت شگفت و وهمزا. حتی هنگامی که دریا هم توفانی میشد باز خور آرام بود. تنها صدای خشخش کشدار شاخ و برگ کنارها بود که در باد شیون میکردند و دیگر هیچ. خرسنگهای تیز و بران، به هم فشرده و دراز، مثل قدارههای سفید، عرضی در کنار آب روییده و با هیبتی گنگ و ناشناخته قد کشیده بودند. چند حفرهی عمیق در لابهلای صخرهها انگار میلیونها سال است که خمیازهی خوفناکی را آغاز کردهاند. هیچ موجود زندهای در این خور وجود نداشت، جز خرچنگهای عجیب قهوهای که همیشه ساعتها روی سنگها بیحرکت میماندند. کلمریم برایم نقل کرده بود که پرندهی سیاه و بزرگی هر پاییز از جزیرههای دور به اینجا میآید و با پاهای دراز و ترسناکش روی یکی از همین صخرهها مینشیند و چنگ سیاه و زشتش را هوا میکند و با صدایی عجیب باد را نفرین میکند که آشیانهاش را ویران کرده است.
همراه با راه، تل و تپههای کوچک و بزرگ را پایین و بالا میرفتم، سرانجام راه در گودالی دراز و ممتد افتاد؛ شیاری باریک، همعرض خود راه، بین تپههایی که هیولاوار از دو طرفم به پشت سرم فرار میکردند؛ درست مثل اشباحی هراسان که از ترسی موهوم میگریختند.
صدای یکنواخت موتور، نعرههای ترسآوری بود که آرامش اساطیری این ماهور بکر را تکان میداد. قلوهسنگهایی که از زیر چرخ موتور میجهید، به پیشانی آن اشباح میخورد و من صدای آخگفتنشان و فحشدادنشان را میشنیدم. راه از کنار خَرگ15 انبوهی که میدانستم چشمهای زیر آن میجوشد، رد شد و دوباره روی تپهای ورچرید. ایستادم، موتورم را درست روی تپه نگه داشتم، کنار صخرهای کوچک، خودم پایین رفتم تا لب چشمه وضو بگیرم. بیشهی کوچکی از نیهای باریک چولان16 دور چشمه، سر توی سر هم فرو برده بودند؛ گویا تا چشمه را از خشکیدن حفظ کنند. نزدیک که شدم چند کبک وحشتزده از لای چولانها ورپریدند. پیش خود شرمنده شدم که خواب خوش پرندهها را آشفته کردم. صدای آزاردهنده و مداوم دو سه قورباغه سکوت تمام ماهور را چه ناهنجار ضایع میکرد. وقتی دست به آب چشمه زدم، قورباغههای احمق، تازه احساس خطر کردند و ساکت شدند. حتما دست مرا با یک مار عوضی گرفته بودند. آمدم بالا، کنار موتور نماز اول را خواندم. در فاصلهی دو نماز، شتابان مشغول پوشیدن جورابم شدم. آخر باید طوری میرفتم که حتی اگر شبانه هم نتوانم برگردم، لااقل فردا که شنبه است، صبح زود سر کلاس باشم.
دریا درست روبهرویم بود و باد سوسوی نور چند قایق ماهیگیری را در دوردست تنها گیر آورده بود و میرقصاندشان. سر برگرداندم و نظری به شمال و شمال شرقی خود انداختم، همان سمتی که کورهراه خاکیام میرفت تا تمام و گم میشد. راهی را که میباید طی میکردم، ورانداز کردم.
هوا ظلمات بسته بود، اما میدانستم که یک مسیله در پیش دارم و بعد میرسم به روستای «شعری» و بعد از رد شدن از «گُدار موند»، به کُنارهای بالبالو میرسم. بعد «سورکناری» و سرانجام هم روستای «اُوکش» و «باغ شُلی»، جایی که راه به کمر جادهی اصلی بوشهر میخورد. هیچکدام در تاریکی پیدا نبود، ولی نمیدانم چرا بهنظرم رسید تنها شبح وهمانگیزی از کُنارهای بالبالو را دیدم. شاید هم اصلا چیزی پیدا نبود و من خیال کردم که دیدهام. آنجا جنگل تقریبا انبوهی بود از درختهای تنومند و قدیمی سدر. درختهای پیر با کندههای پیچیده و زمختشان، هر کدام شکلها و طرحهای غریب و خیالانگیزی به خود داده بودند. و کنارهای سرسبز، انبوه و فشرده و متراکم، با سایههای مبهم و آلوده به رمز و راز، به راحتی هر آدمی را به وهم و گمان میانداخت. شبح کنارها مرا به یاد داستان عامورضا انداخت:
اهل ولات همه عامورضا را دیوانهای بیآزار میدانستند که اگر سر به سرش نمیگذاشتند، کاری به کار کسی نداشت. اما وای به حال کسی که فهمیده یا نفهمیده، پا روی دمش مینهاد، آنوقت هرچه فحشهای مندرآوردی بود نثار طرف میکرد و نسبتهای عجیب و غریب به او میداد که همه را از کوچک و بزرگ میخندانید.
یک شبِ مولود، که همه خانهی حاجخدر دعوت بودند، ناخداشعیب که کنار عامورضا نشسته بود، گویا اشتباها دست به کاسهی خورشتی او زده بود. عامورضا هم که اصلا از ناخدا خوشش نمیآمد، همین را بهانه کرد و بلوای عظیمی راه انداخت. دستهایش را تکان میداد و بلندبلند داد میزد و در میان خندهی حضار فحش میداد و میگفت: «تو عمداای کار کردی که جهل17 مو بیاری. میدونم چه کسایی زیر پات نشستن، اما کور خوندن.»
ناخدا هم که اوایل مثل بقیه خونسرد بود و میخندید، بالاخره وقتی دید عامورضا دستبردار نیست، بلند شد و بدون خداحافظی رفت. بعد از اینکه شام تمام شد و سفره را جمع کردند، قلیان آوردند. به سفارش حاجخدر یک قلیان هم به عامورضا دادند که هنوز زیرلبی فحش به ناخدا میداد. حاجی که نمیخواست بیش از این مجلس خراب شود، برای عوضکردن موضوع رو به عامورضا کرد و گفت: «خب... عامورضا... از پسرت بگو... از «قاسو» چه خبر؟ بالاخره فهمیدی چه به سر قاسو اومده یا نه...؟»
همه به عامورضا خیره شدند تا داستانی را که احیانا بارها شنیده بودند باز بشنوند. عامورضا پک عمیق به قلیان زد و لبهایش را به آرامی از نی قلیان دور کرد و در حالتی خلسهوار چشم به نقطهای موهوم دوخت، انگار چیزی را که ما نمیدیدیم، میدید. و بعد حزین و آرام داستان پسرش را آغاز کرد؛ آنقدر آرام، که کلمات آغازین او را گمان کنم هیچکس به وضوح نشنید. اما رفتهرفته که هم مجلس سکوت مطلوب را بازیافته و هم خودش دور برداشته بود، صدای غمگین او را همه شنیدیم: «رفت... بر باد رفت... مثل یه پر کاه... ها... قاسو رفت... دیگه هم نمیواگرده. بیانصافای نامسلمون بردنش...»
برخلاف انتظار من، هیچکس از حاضرین به حرفهای عامورضا نخندید. بیشتر جمعیت را مرعوب دیدم تا شاد و بذلهگو. پس کنجکاو و حیران از عامورضا پرسیدم: «کیا عامورضا...؟ کجا بردنش؟»
سر به سوی من برگرداند و نگاهم کرد. چشمهایش مالامال اشک بود. با صدایی گرهخورده گفت: «آقای مدیر، مو از مال دنیا فقط همی یه بچه رو داشتم. قاسو جوون پاکپاکیزهای بود؛ خیلی هم کاری. هم مُویگیری میرفت، هم فعلهای میکرد. تموم اهل ولات هم مثل تخم چیششون سی قاسو میخواسن. هر کی تو ولات دختر رسیدهای داشت، آرزو میکرد که قاسو دومادش بشه، اما او خاطرخواه دختر خالهاش شد؛ زبیدو. خالهاشاینا اولش هم حرفی نداشتن، قبول کردن، اما یهدفعه خبردار شدیم که زبیدو... میخواد شوور کنه. رفتم پیش بواش18، التماس کردم، گفتم گناه داره.ای دو تا سی همدیگه میخوان، خدا رو خوش نمیاد... اما فایده نداشت. بالاخره دادنش به مردکهی کویتی. او هم با خوش بردش کویت. بعد از او ماجرا دیگه حال قاسو به هم خورد، پریشون شد، مجنونوار تو بیابونا میگشت و مثل «کلو»19ها حرف میزد. همیشه میگفت: «اومدن سیم گفتن بیو دوماد خودمون بشو. اصلا نمیخواد غصه بخوری، دختر چهارده ساله داریم که زبیدو خاک پاش هم نمیشه.» هیچکس به حرفش اهمیت نمیداد، اما مو همهی حرفهاش باور میکردم. آخه اهل اونا، پیرزنای هفتاد هشتاد سالهشون، اگه با آدمیزادههای جوون عروسی کنن، دوباره جوون و خوشگل میشن. اونام سی خاطری که گول ما بزنن، میان پیرزن با سرخاب و سفیداب میسازنش مثل دختر چهاردهساله. بعد گول جوونای ما میدن و میگن: «ای عروسته»... بعضیها هم گول میخورن و باهاشون میرن مملکت جنّا و پریا. وقتی سرخاب و سفیداب پیرزنا پاک شد، اووخت میفهمن که بهجای دختر چهارده ساله، یه پیرزن هُفهُفو زنشون شده. قاسو روزگارسیاه هم گول خورد... بردنش. غروب همو روز رفت و دیگه نهواگشت. سیدمحمود دیده بودش که میرفته سمت کُنارهای بالبالو. دیقاسو دق کرد، مرد. خوم20 هم تموم در و دشت و بیابون گشتم، فایدهای نداشت. میفهمیدم که بردنش. یه شو که هموطرف رد میشدم، صدای کِل21زدن زناشون و تار و تمپکزدناشون و شعرخوندنشون شنفتم. اونا هر شو شنبه جشن میگیرن؛ جشن عروسی قاسو. همی الان هم اگر کسی جرئت کنه یه شو شنبه از اونجا رد بشه، صداشون میشنفه که کل میزنن و بزن و بکوب راهانداختن و جشن گرفتن، او هم چه جشنی!... صدتا قاطر و اُشتر که بارشون جهاز عروسه میاد، رد میشه. چه جهازی! طاقهطاقه پارچهی مخمل و اسطبرق و زربفت، از چین و ماچین. تخت طلا و جواهر و قالی از عربسون و هندسون. پیشاپیش قافله هم چندتاشون عطر و کُندر و عود و گلاب و نقل و نبات و گل میپاشن. پشت سر قطار اُشترا هم، رقص و «تنگل و تینگو» میکنن.
تمام اهالی آن سامان، کُنارهای بالبالو را مسکن و ماوای اجنه و پری میدانستند و داستان عجیب عامورضا را به راحتی باور میکردند. حتی کوچکترین مجالی برای اعتراض و شک به کسی نمیدادند. من گرچه در دلم خندیدم، اما آن اعتقاد یکپارچهی مجلس، تکانم داد. دلم به حال عامورضا سوخت. و او انگار فهمیده باشد که تنها کسی که این داستان را باور نکرده منم، از همانجا که نشسته بود سرش را به طرف گوشم دراز کرد و جوری که رازی عظیم را اختصاصا برای من فاش میکند، آهسته گفت: «همی ناخداشعیب بیشرف هم از خوشونه، دلالشونه. بیپدر، یه وقت اعتبارش نکنی آقای مدیر رفیقش بشیها.»
نتوانستم لبخند نزنم. معهذا او دلخور نشد و به پکزدن قلیانش ادامه داد.
جورابم را پوشیدم. نماز عشا را خواندم و راه افتادم. آخرین کوههی شیب ماهور که غرق بیابان شد، راه سمت دریا کمانه کرد. با آنکه جز در پرتو چراغ موتور، هیچچیز را خارج از محدودهی کشیده و دراز آن، روی تن راه نمیدیدم، ولی میدانستم مسیلهای آغاز شده که جز بوتههای «سُلِنج»22 و «مَنگَک»23، دیگر چیزی تن یکدست صحرا را رنگ نمیزد. لااقل برای نیمساعت خیالم راحت بود که دیگر خبری از پیچوخمها و دستاندازهای راه نبود. راه در مسیله به یک «بَست»24 تبدیل میشد؛ یک کفهی صاف و سفت، بدون قلوهسنگهای مزاحم، تا روستای شعری پیش میرفت. شعری مثل لکهی سیاهی حاشیهی صحرا نشسته بود. هیچ کورسوی چراغی از دِه چشم را امید نمیداد. پیش خود اندیشیدم: حتما مردهای ولات به دریا رفتهاند و زنان خسته از کارهای روز، کودکانشان را میخوابانند. حتما اگر صدای موتورم نبود، آهنگ لالایی حزین مادری را میشنیدم. شعری مثل «بُنه25ای خار» که باد آن را برده باشد، ساکت و رازآفرین و تنها به حاشیهی مسیله پرت شده بود. حتی کورهراه باریک من هم از روستا احتراز کرده بود و از پشت آن رد میشد. تنها صدایی که از ده برخاست، زوزهی سگی ناخوش بود که زود هم خفه شد. به حکم راه، شیار خشک و بهجا مانده از رودخانهای بربادرفته را، با احتیاط طی کردم. این همان «گُدار موند» بود. و بعد بلافاصله به کنارهای بالبالو رسیدم، همان «مأمن جنهای عامورضا».
نور چراغ موتورم بر روی کنارهای انبوه و متراکم افتاد. بیاختیار سعی کردم سرعت موتور را کم کنم. سواره اطرافم را نگاه کردم. هیچچیز غیر عادی را ندیدم. هیچ صدایی را جز صدای موتورم نشنیدم. پیش خودم خندیدم و گفتم: «طفلی عامورضا» و گاز دادم. بوی زِفر26 دریا و علفهای دریایی، از فراز کنارهای سیاه میآمد. چون خور طرادون بیفاصله به کنارها چسبیده بود؛ اما رفتهرفته بوی دریا جایش را به عطر غلیظ و غریبی داد که در حالتی بهتآور حس کردم تمامی صحرا را مثل تاریکی پر کرده است؛ بوی ناشناختهای در حد ترکیب گلاب با اُدکلنهای فرانسوی، انگار موج برداشته بود و در تن ظلمات و صحرا رسوخ کرده بود و لحظهبهلحظه شدیدتر میشد. با خود گفتم: «این بوی سوسنهای وحشی تنگستان است.» چون به آن سامان نزدیک میشدم. اما درستی این گمان دیر نپایید. غلظت بویی را که میشنیدم، تندتر از آن بود که با بوی گل یکی بگیرم؛ درست مثل این بود که چند قدمیِ من قرابهای پر از گلاب را شکسته باشند. ایستادم و بیآنکه موتور را خاموش کنم، آن را روی توله27ها و تُرشوک28های نیمهخشکیدهی کنار راه سر پا واداشتم. اطرافم را به دقت کاویدم. بیهوده تلاش میکردم تا در پرتو ستارهها چیزی را در شب بیابم.
موتور را که خاموش کردم، گویا صحرا نفس کشید و ساکت شد. لحظاتی طول کشید تا گوشم سکوت مطلق را پذیرفت. سکوتی وهمزا و رعبآور، آنقدر که خود را غرقاب سکوت پنداشتم؛ درست مثل مردهای در عمق دریا. بهنظرم رسید که در این سکوت، شدت آن بوی خوش بیشتر شده است. در ذهن خود مجسم کردم جویبار خشکی که از کوههای اَهرَم29 تا دریا کشیده شده بود و از کنار من میگذشت، بهناگهان پر از عطر و گلاب شده است. من به سکوت خیالآفرین دریا عادت داشتم؛ سکوتی که در آن بهنظرم اگر گوش تیز میکردم صدای مغازلهی ماهیهای شوریده را میشنیدم. اما این آرامش زیر غلظت آن بوی غریب، احساسهای تازه و ناشناختهای در من بیدار میکرد. تاریکی روی صحرا فلّه ریخته بود و این بوی بینام و نشان گویا در آن تاریکی برق میزد. دشت و کُنارها آنقدر ساکت بودند که گمان کردم صدای رویش بوتهی کاکلی که در چند قدمیام واقع بود، میشنیدم. سمت شرق حاشیهی تپهای کوتاه و دراز که از چراغهای کمسوی کاکی تا روستای «مردهشوری» کشیده بود، بهنظرم رسید چیزی تکان میخورد، آنهم نه به وضوح. نشستم که بهتر ببینم یا صدایی را بشنفم؛ بیفایده بود. برخاستم و موتور را دوباره روشن کردم و چراغ را به همان سمت انداختم. چیزی را که دیدم حیرتآورتر از بویی بود که میشنیدم؛ یک قافلهی کوچک، هفت قاطر با بار، ردیف، پشت سر هم موازی تپه به سمت مغرب میرفتند. هیچکس با آنها نبود. قاطرها در آن سکوت بزرگ آرام و خونسرد، سربهزیر قدم میزدند و پیش میرفتند. هفت قاطر با بار، کنار کُنارهای بالبالو، بدون صاحب و با این بوی خوش غریب؟ از تبسمی که چند دقیقه پیش به یاد حرفهای عامورضا بر لبم نشسته بود، از خودم خجالت کشیدم و لرزیدم. بااینهمه باید یقین کنم آخر این قاطرها کجا میروند این وقت شب؟ پایم را روی پدال دنده نهادم و حرکت کردم. نزدیک آنها که رسیدم دیدم که بار هر کدام دو صندوق مکعبیشکل است با طولی کمتر از دو متر و از جنس چوب و یا تخته. تصورات گوناگونی از محتوای بارشان در ذهن مغشوشم میآمد و میرفت. اما هرگز نمیتوانستم واقعیت را حدس بزنم. چهارده تابوت بار هفت قاطر بود که بدون هیچ صاحب و همراهی سمت کنارها میرفتند. اطراف را گشتم احیانا کسی را پیدا کنم، چراغ را پشت سر و حوالی آنها جلوشان انداختم. دیگر مطمئن شدم که قاطرها بیصاحبند. بیاراده و اختیار ایستاده بودم و قاطرها را نگاه میکردم که سربهزیر داشتند و گاهی فیرهای میدادند و بیهیچ شتابی از سنگلاخ حاشیهی تپه گذشتند و وارد کنارها شدند و در آنجا انگار بلعیده شدند.
احساس خطری گنگ و بینام و نشان پشتم را تکان داد و حلقم را سرد کرد. میترسیدم پیاده شوم. سواره روی موتور بیشتر احساس امنیت میکردم. پاهایم جان نداشتند. گویا فرمان موتور بهطور کامل در اختیارم نبود. نگاهی به خورجینم کردم، سر همان راشگویی که حلقومش را دریده بودم، از خورجین بیرون زده بود و با دهان خونین و باز تماشایم میکرد. بار دیگر در نور چراغ موتور اطراف را وارسی کردم. «کوکری»30 هراسان از پیش پایم ناگهان پرواز کرد. لحظهای در نور، بالهای قهوهایش را دیدم و بعد ناگهان در سیاهی گم شد. روباه رهگذری در آخرین سوی چراغ لحظهای ایستاد و با وحشت و احتیاط نگاهم کرد. انعکاس نور، چشمهای حیوان را شرربار کرده بود، که گریخت. بیآنکه بدانم، در کورهراه خودم افتاده بودم و گاز میدادم. از نصرو شنیده بودم که قاچاقچیها برای حمل مردههای امانتی، قاطرهایی دارند که راه تمام دهات اطراف را تا خور طرادون به آنها آموختهاند، طوری که بیهیچ راهنما و یا قاطرچی این مسیر را طبق عادت طی میکنند. حمل مردههای امانتی به «کویت» و از آنجا به «کربلا» یکی از کارهای نان و آبدار آنها بود. چراکه صاحبان مردههای امانتی اغلب آدمهای ثروتمندی هستند که میخواهند مردههای خود را در کربلا دفن کنند، آن هم بهصورت قاچاق که هزینهی هنگفتی داشت. اما هرگز نمیخواستم قبول کنم. چیزی که من دیده و شنیده بودم، بسیار مهیبتر و قطعیتر از آن بود که اینجور سادهلوحانه خود را قانع کنم.
هر لحظه بیش از پیش، بیملاحظهی قلوهسنگها و دستاندازها گاز میدادم، شاید از ترس اینکه مبادا صدایی بشنوم. دستگیرهی گاز را تا آخر پیچاندم، صدای موتورم هولناک شده بود، انگار صدای همیشگی و خالص موتور نبود، غش داشت، قاطی داشت. دقت کردم، بهنظرم رسید صدای ممتد کِلزنی یکنواخت میآید و همراه آن، صدا و فریادهای هیاهو و پایکوبی و دهل از دوردست میرسد. به نظرم رسید در کنارهای بالبالو، عروسی مجلل و باشکوهی برپا شده است و پیرزنی با چشمهای عمودی و آبیرنگ و گیسهای بلند سرخ به رنگ خون و دندانهای دراز و گرگواره، تور سفید عروسی روی صورت انداخته و پیشاپیش همه سوار بر اسبی است آهنی و در کنار او جوانی کوچک و وحشتزده، سوار بر اُشتر درازی است از جنس پنبه. او را به کوهان شتر بسته بودند. جوان فریاد میزد، حتی یک بار هم مرا صدا زد: «آقای مدیر...» و گویا کمک میخواست، اما صدای ضعیف و تنهایش در غریو مجلل و مهیب جشن عروسی، درحقیقت در صدای موتور من گم بود. |
پینویسها:
1 ـ راشگو: نوعی ماهی درشت و مرغوب در جنوب.
2 ـ خَن: انبار کشتی.
3 ـ نَحر کردن: قربانیکردن شتر را گویند.
4 ـ ماشوه: قایق، بلم.
5 ـ بُردِخون: دهستانی است در جنوب استان بوشهر از توابع شهرستان دَیّر.
6 ـ وِلات: ولایت.
7 ـ خیط: (بر وزن بیت) نخ، بهخصوص نخی که به قلاب بسته شود.
8 ـ مسیله: مسیر سیل.
9 ـ اِشکندی: فلاخن.
10 ـ مُوی: ماهی.
11 ـ سی: برای، سیت و یا سی تو، برایت، برای تو.
12 ـ دی: مادر، ننه.
13 ـ میشته: مخفف مشهدی است.
14 ـ بیت کور: همان بوف کور است، جغد.
15 ـ خَرگ: (بر وزن مرگ) درخت بوتهای گرمسیری است با برگهای پهن و ضخیم که در تابستانها هم سبز میماند.
16 ـ چولان: نیهای باریکی است که از آن نوعی حصیر میبافند.
17 ـ جهل کسی را درآوردن: کسی را عصبانی کردن.
18 ـ بواش: پدرش.
19 ـ کلو: با کسر کاف یعنی دیوانه، خُل.
20 ـ خوم: (بر وزن خُم) یعنی خودم.
21 ـ کِل: در جنوب، لیلیکردن زنها را «کِلزدن» گویند که در عزا و شادی میزنند؛ با این تفاوت که پایان کلِ عزا کشیده و ممتد میشود، نظیر جیغ و ناله که به طرز شگفتآوری فاجعه را مجسم میکند. واحد کلزدن را هم «شُر» (بر وزن لُر) میگویند: فلانی یک شُر کِل زد.
22 ـ سُلِنج: بوتهای است که در بیابان میروید.
23 ـ مَنگَک: گیاهی است خودرو که در شورهزار میروید با برگهای سوزنی و شورمزه. در جنوب بیشتر با کشک میخورند.
24 ـ بَست: (بر وزن دست) زمین سفت و سنگی.
25 ـ بُنه: واحد شمارش درخت و بوته.
26 ـ زِفر: بوی زخم.
27 ـ توله: گیاهی است خودرو که در زمستان و بهار میروید و در جنوب برگ آن را طبخ میکنند و خورشت میسازند.
28 ـ تُرشوک: گیاهی است ترشمزه با ساقهی تُرد خوراکی.
29 ـ اَهرَم: مرکز شهرستان تنگستان در استان بوشهر.
30 ـ کوکر: پرندهای است کوچکتر از کَبک و دارای چشمانی زیبا.